داستانهایی از ارواح
یکمرتبه سرش را بالا آورد. چیزی آزارش داده بود اما او نمیدانست چه چیزی. راست نشست و گوش کرد. اتاق ساکت بود. همین آزارش داده بود. سروصدای موشها خاموش شده بود. مور با لبخندی گفت: «اینه که داره اذیتم میکنه!» او نگاهی به اطراف اتاق انداخت و موشی بسیار بزرگجثه را دید. موش بر روی صندلی بلند و سیاه رنگ کنار آتش شومینه نشسته بود و با چشمان قرمز پُر از نفرتش به مور زل زده بود. مور کتابش را بلند کرد و تظاهر کرد که دارد آن را به سوی آن موش پرت میکند. اما موش بزرگ از جایش تکان نخورد. در عوض با عصبانیت دندانهای سفید بزرگش را نشان داد. نگاه خشن و نفرتانگیزش در زیر نور چراغ سرشار از ناخشنودی شده بود.
داستانهایی از ارواح
برای خواندن تمام داستانها، کلیک کنید.