TRANSLATION

کتاب، مقالات، جزوه، آموزش زبان انگلیسی، ترجمه

TRANSLATION

کتاب، مقالات، جزوه، آموزش زبان انگلیسی، ترجمه

The Sniper

The Sniper

(Liam O'Flaherty)

 

ترجمهی فرشاد قدیری

 

 

تکتیرانداز

 

                آفتاب غروب طولانی ماه جون به خاموشی گراییده بود. دوبلین[1] در تاریکی شب به روی زمین دراز کشیده بود اما نور کم رمق ماه که لابلای ابرهای پشم مانند پراکنده میشد، مسیر راه خیابانها و دریاچهی لیفی[2] را نمایان میساخت. در اطراف بخشی که از چهار طرف محاصره شده بود، سلاحهای سنگین غریدند. در همه جای شهر سلاحها و تفنگها سکوت شب را بطور ناگهانی شکستند، مانند پارس سگی در مزرعهای ساکت و بیصدا. حکومتیها و آزادی خواهان جنگ داخلی را آغاز کرده بودند.

                در بالای پل اُ-کانل[3] یکی از تک تیراندازان حکومتی روی زمین دراز کشیده و نظارهگر بود. تفنگدار او نیز در کنارش روی زمین دراز کشیده بود و از شانههایش یک دوربین نظامی آویزان بود. چهرهاش صورت یک دانشآموز را نشان میداد، لاغر و سختی کشیده، اما چشمانش برق سردی از تعصب را در خود داشتند. چشمان او نگاهی نافذ و متفکر را نمایان میکرد، چشمان یک مرد که به دیدن مرگ عادت کرده بودند.

                او حریصانه ساندویچی را گاز میزد زیرا از صبح آنروز چیزی نخورده بود و حالا میل شدیدی به خوردن داشت. او ساندویچ را تا آخر خورد و سپس قمقمهای را از جیبش درآورد و در یک آن جرعهای دهان پُرکن را از آن سر کشید. دوباره قمقمه را در جیبش گذاشت. برای لحظهای مکث کرد تا ببیند میتواند سیگاری دود کند یا نه. این کار خطرناکی بود زیرا ممکن بود نور سیگار در تاریکی شب دیده شود و دشمن آنها را بیابد. تصمیم گرفت این خطر را به جان بخرد. یک نخ سیگار را دهانش گذاشت، کبریتی زد، با عجله پُکی به سیگار زد و بیدرنگ آتش آنرا پنهان کرد. تقریباً بلافاصله یک گلوله به سقف پل، جایی که در آن سنگر گرفته بود اصابت کرد. تک تیرانداز پک دیگری به سیگار زد و باز هم آنرا پنهان کرد. زیر لب فحشی داد و به صورت سینهخیز آنجا را ترک کرد.

                دائماً سرش را بالا میآورد تا از روی جایی که پناه گرفته بود، نگاهی بیاندازد. برقی را دید و سپس گلولهای با صدای شکافتن هوا از بالای سرش رد شد. بیدرنگ سرش را دزدید. او برق فشنگ را دیده بود که نقطهی مقابل خیابان آمده بود.

                او غلطی زد تا اینکه پشت یک دودکش بلند یک ساختمان پنهان شد، طوری که هنوز میتوانست از بالای جایی که پناه گرفته بود، دید کافی داشته باشد. چیزی برای دیدن وجود نداشت، تنها صحنهی دلگیرری از ردیف سقف خانهها که بسوی آسمان نیلی قد کشیده بودند. دشمنان او پناه گرفته بودند.

همان موقع یک ماشین نظامی زرهپوش به سمت پل آمد و به آرامی به بالای خیابان رسید. پانزده متر آنطرفتر در نقطهی مقابل خیابان متوقف شد. تکتیرانداز میتوانست صدای موتور آنرا بشنود. قلبش تندتر زد. آن ماشین دشمن بود. او میخواست که شلیک کند اما میدانست که بیفایده است. امکان نداشت که فشنگهای او زرهی فولادی آن هیولای خاکستری را سوراخ کند.

سپس از گوشهی خیابان سر و کلهی یک پیرزن پیدا شد. سرش با یک شال پاره و کهنه پوشیده شده بود. او با مردی که در برجک محافظ ماشین بود شروع به حرف زدن کرد. او به سقف اشاره کرد، جایی که تکتیرانداز در آنجا دراز کشیده بود، یک جاسوس.

در برجک باز شد. سر و کلهی مردی در حالیکه به سمت تکتیرانداز نگاه میکرد، پیدا شد. تکتیرانداز تفنگش را بالا آورد و شلیک کرد. سر آن مرد به سختی به دیوارهی برجک برخورد کرد. زن به سرعت به سمت دیگر خیابان دوید. تکتیرانداز دوباره شلیک کرد. زن چرخی زد و با صدای جیغی به داخل راهآب خیابان افتاد.

ناگهان از نقطهی مقابل سقف صدای شلیکی آمد و تکتیرانداز با دشنامی اسلحهاش را رها کرد. اسلحهی او با صدای بلندی به روی سقف افتاد. تکتیرانداز گمان کرد که صدای آن حتی مردگان را نیز بیدار خواهد کرد. او خم شد تا اسلحهاش را بردارد اما نتوانست. بازویش گلوله خورده بود. او با ناله و زیر لب گفت: «گلوله خوردم.»

هنگامی که به روی سقف میافتاد، با کمر پشت کمینگاهش غلط زد. با دست چپش جای زخم روی بازوی راستش را لمس کرد. خون به آرامی از آستین لباس نظامیاش بیرون میزد. دردی حس نمیکرد، تنها بیحس شده بود، انگار که دستش قطع شده باشد.

به سرعت چاقویش را از جیبش درآورد، و همانطور که در پناهگاهش پنهان شده بود، آستینش را بُرید. یک سوراخ کوچک در جایی که گلوله وارد شده بود، وجود داشت. اما از طرف دیگر دستش بیرون نزده بود. گلوله داخل استخوان باقیمانده بود. استخوانش باید شکسته شده باشد. او سعی کرد دستش را از زیر جای زخم خم کند و دستش نیز براحتی خم شد اما اینبار از درد دندانهایش را به هم فشرد.

سپس لباس فرمش را درآورد و جیبش را با چاقو پاره کرد. او سر بطری حاوی آیودین را شکست و چند قطره از آنرا بروی زخمش ریخت. دردی ناگهانی در وجودش پیچید. تکهای از لباسش را روی زخم مچاله کرد و فشار داد و بعد دور آن را پیچید. با آخرین قدرتی که داشت دندانهایش را به هم فشار داد.

سپس همانطور که هنوز پناه گرفته بود چشمانش را بست، سعی کرد بر دردش فائق شود.

در خیابان زیر کمینگاهش همه چیز آرام شده بود. ماشین زرهپوش به سرعت متواری شد، درحالیکه خدمهی آن بروی برجکش مرده بود. جسد زن هنوز داخل راهآب خیابان بود.

تکتیرانداز برای مدت طولانی همانجا دراز کشید تا از زخمش مراقبت کند و نقشهی فرار بکشد. نباید به هنگام صبح او را زخمی به روی سقف پیدا میکردند. دشمن از سقف روبرو میتوانست او را به هنگام فرار هدف قرار دهد. او باید دشمن را میکشت ولی قادر به استفاده از اسلحهاش نبود. او تنها یک هفتتیر برای این کار داشت. بنابراین نقشهای کشید.

کلاه نظامیاش را درآورد، او کلاهش را سر لولهی تفنگش کذاشت. سپس آنرا به آرامی از کمینگاهش بالا آورد تا اینکه از طرف مقابل خیابان قابل رویت باشد. تقریباً بلافاصله جوابش را گرفت و یک گلوله کلاهش را سوراخ کرد. تکتیرانداز تفنگش را رو به جلو خم کرد. کلاه بروی کف خیابان افتاد. سپس، تفنگش را به حالت نیمه خم گرفت، تکتیرانداز دست چپش را بروی سقف انداخت، طوری که انگار ناکار شده است. بعد از چند لحظه، او گذاشت تا تفنگش به کف خیابان بیفتد. سپس به روی سقف افتاد و بطور سینه خیز، دستش را با خود میکشید.

همانطور که لنگلنگان ولی به سرعت به سمت چپ میرفت، به گوشهی سقف نگاهی انداخت. کلکش گرفته بود. تکتیرانداز طرف مقابل که افتادن کلاه و تفنگ او را دیده بود، گمان کرده بود که آن مرد را کشته است. او حالا پشت یک ردیف از دودکشها ایستاده بود و مستقیم سرش را به سمت غرب آسمان گرفته بود و به نقطهای بیهدف نگاه میکرد.

تکتیرانداز طرفدار حکومت لبخندی زد و هفتتیرش را از لبهی پناهگاهش برداشت. فاصله حدود پنجاه متر بود، یک تیر در تاریکی به دیستش اصابت کرده بود و دست راستش چنان درد میکرد که انگار هزار تکه شده بود. او یک هدف غیر قابل گذشت داشت. دستش مشتاقانه میلرزید. لبهایش را به یکدیگر فشرد، نفس عمیقی از بینی کشید و شلیک کرد. از جوابی که دریافت کرد تقریبا کر شده بود و دستش به سرعت به عقب پرتاب شد.

وقتی دود ناشی از تیراندازی محو شد، او به روبرویش نگاهی انداخت و از خوشحالی فریادی کشید. دشمن او گلوله خورده بود.در حالیکه مرگ را حس میکرد، بر روی لبهی پناهگاهش تلوتلو خورد. سعی کرد روی پایش بایستد اما به آرامی رو به جلو افتاد، انگار که در رویا سِیر میکرد. تفنگش از دستش افتاد، به کنارهی پناهگاهش برخورد کرد و افتاد، بروی میلهی پارچهی تبلیغاتی یک آرایشگاه افتاد و سپس به شکلی ناهنجار با کف پیادهرو برخورد کرد.

وقتی  مردی که بروی سقف در حال مرگ بود، تلوتلومیخورد و میافتاد، بدنش در هوا چرخید و چرخید و با صدای دلخراشی به کف زمین برخورد کرد و همانجا دراز کش ماند.

تکتیرانداز افتادن و دشمنش را دید و به خود لرزید. شوق جنگ در وجودش خشک شد. او پشیمان و نادم شده بود. عرق بر پیشانیاش نشست. در حالیکه بخاطر زخمش ضعیف شده بود و تمام روز گرم تابستان را بدون غذا و آب بالای سقف به دیدهبانی پرداخته بود، او از دیدن خُرد شدن جسد دشمنش منزجر شد. دندانهایش به هم میخوردند، او شروع به حرف زدن با خود کرد، به جنگ لعنت میفرستاد، به خودش فحش میداد و به زمین و زمان فحاشی میکرد.

او به هفتتیری که در دستش دود میکرد نگاهی انداخت و با لعن و نفرین آنرا بروی کف زمین کنار پایش انداخت. هفتتیر به شکلی نامنظم بروی زمین غلطید و گلولهای دیگر با صدای شکافتن هوا از کنار سر تکتیرانداز عبور کرد. در حالیکه از ترش شک شده بود دوباره به خودش آمد. سرجایش میخکوب شده بود. ابری از ترس ذهنش را فرا گرفت و او به خنده افتاد.

قمقمهی آبش را از جیبش درآورد، تا آخر آنرا سر کشید. او تحت تاثیر ذهنش احساس پوچی میکرد. او تصمیم گرفت از روی سقفپایین بیاید و برای گزارش به فرماندهاش دنبال او بگردد. همه جا سکوت برقرار بود. دیگر خطری در خیابان او را تهدید نمیکرد. او هفتتیرش را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس لنگلنگان در زیر نور آسمان و از کنار خانهها راه افتاد.

وقتی که تکتیرانداز به کنارهی خط خیابان رسید، ناگهان احساس کنجکاویاش او را فرا گرفت تا به تکتیرانداز دشمن که خودش او را کشته بود، نگاهی بیاندازد. به خود گفت هر کسی که بوده باشد، براستی تیرانداز خوبی بود. نمیدانست که آیا او را میشناسدیا خیر. شاید قبل از اینکه از ارتش جدا شود، در گروه خودش بوده است. او تصمیم گرفت به سمتش برود و نگاهی به او بیاندازد. او نگاهی به اطراف گوشهی خیابان اُ-کانل انداخت. در قسمت بالای خیابان آتشبار سنگینی بود اما اطراف جایی که او ایستاده بود، سکوت حکمفرما بود.

تکتیرانداز در طول خیابان براه افتاد. یک مسلسل اطراف او را با بارانی از گلوله به رگبار بست اما او گریخت. او صورتش را کنار جسد بروی زمین پنهان کرد. مسلسل از کار ایستاد.

وقتی تکتیرانداز صورتش را به سمت جسد برگرداند، به صورت برادر خودش نگریست.

 



[1] -Dublin

[2] -Liffey

[3] -O'Connel

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد