TRANSLATION

کتاب، مقالات، جزوه، آموزش زبان انگلیسی، ترجمه

TRANSLATION

کتاب، مقالات، جزوه، آموزش زبان انگلیسی، ترجمه

The Sniper

The Sniper

(Liam O'Flaherty)

 

ترجمهی فرشاد قدیری

 

 

تکتیرانداز

 

                آفتاب غروب طولانی ماه جون به خاموشی گراییده بود. دوبلین[1] در تاریکی شب به روی زمین دراز کشیده بود اما نور کم رمق ماه که لابلای ابرهای پشم مانند پراکنده میشد، مسیر راه خیابانها و دریاچهی لیفی[2] را نمایان میساخت. در اطراف بخشی که از چهار طرف محاصره شده بود، سلاحهای سنگین غریدند. در همه جای شهر سلاحها و تفنگها سکوت شب را بطور ناگهانی شکستند، مانند پارس سگی در مزرعهای ساکت و بیصدا. حکومتیها و آزادی خواهان جنگ داخلی را آغاز کرده بودند.

                در بالای پل اُ-کانل[3] یکی از تک تیراندازان حکومتی روی زمین دراز کشیده و نظارهگر بود. تفنگدار او نیز در کنارش روی زمین دراز کشیده بود و از شانههایش یک دوربین نظامی آویزان بود. چهرهاش صورت یک دانشآموز را نشان میداد، لاغر و سختی کشیده، اما چشمانش برق سردی از تعصب را در خود داشتند. چشمان او نگاهی نافذ و متفکر را نمایان میکرد، چشمان یک مرد که به دیدن مرگ عادت کرده بودند.

                او حریصانه ساندویچی را گاز میزد زیرا از صبح آنروز چیزی نخورده بود و حالا میل شدیدی به خوردن داشت. او ساندویچ را تا آخر خورد و سپس قمقمهای را از جیبش درآورد و در یک آن جرعهای دهان پُرکن را از آن سر کشید. دوباره قمقمه را در جیبش گذاشت. برای لحظهای مکث کرد تا ببیند میتواند سیگاری دود کند یا نه. این کار خطرناکی بود زیرا ممکن بود نور سیگار در تاریکی شب دیده شود و دشمن آنها را بیابد. تصمیم گرفت این خطر را به جان بخرد. یک نخ سیگار را دهانش گذاشت، کبریتی زد، با عجله پُکی به سیگار زد و بیدرنگ آتش آنرا پنهان کرد. تقریباً بلافاصله یک گلوله به سقف پل، جایی که در آن سنگر گرفته بود اصابت کرد. تک تیرانداز پک دیگری به سیگار زد و باز هم آنرا پنهان کرد. زیر لب فحشی داد و به صورت سینهخیز آنجا را ترک کرد.

                دائماً سرش را بالا میآورد تا از روی جایی که پناه گرفته بود، نگاهی بیاندازد. برقی را دید و سپس گلولهای با صدای شکافتن هوا از بالای سرش رد شد. بیدرنگ سرش را دزدید. او برق فشنگ را دیده بود که نقطهی مقابل خیابان آمده بود.

                او غلطی زد تا اینکه پشت یک دودکش بلند یک ساختمان پنهان شد، طوری که هنوز میتوانست از بالای جایی که پناه گرفته بود، دید کافی داشته باشد. چیزی برای دیدن وجود نداشت، تنها صحنهی دلگیرری از ردیف سقف خانهها که بسوی آسمان نیلی قد کشیده بودند. دشمنان او پناه گرفته بودند.

همان موقع یک ماشین نظامی زرهپوش به سمت پل آمد و به آرامی به بالای خیابان رسید. پانزده متر آنطرفتر در نقطهی مقابل خیابان متوقف شد. تکتیرانداز میتوانست صدای موتور آنرا بشنود. قلبش تندتر زد. آن ماشین دشمن بود. او میخواست که شلیک کند اما میدانست که بیفایده است. امکان نداشت که فشنگهای او زرهی فولادی آن هیولای خاکستری را سوراخ کند.

سپس از گوشهی خیابان سر و کلهی یک پیرزن پیدا شد. سرش با یک شال پاره و کهنه پوشیده شده بود. او با مردی که در برجک محافظ ماشین بود شروع به حرف زدن کرد. او به سقف اشاره کرد، جایی که تکتیرانداز در آنجا دراز کشیده بود، یک جاسوس.

در برجک باز شد. سر و کلهی مردی در حالیکه به سمت تکتیرانداز نگاه میکرد، پیدا شد. تکتیرانداز تفنگش را بالا آورد و شلیک کرد. سر آن مرد به سختی به دیوارهی برجک برخورد کرد. زن به سرعت به سمت دیگر خیابان دوید. تکتیرانداز دوباره شلیک کرد. زن چرخی زد و با صدای جیغی به داخل راهآب خیابان افتاد.

ناگهان از نقطهی مقابل سقف صدای شلیکی آمد و تکتیرانداز با دشنامی اسلحهاش را رها کرد. اسلحهی او با صدای بلندی به روی سقف افتاد. تکتیرانداز گمان کرد که صدای آن حتی مردگان را نیز بیدار خواهد کرد. او خم شد تا اسلحهاش را بردارد اما نتوانست. بازویش گلوله خورده بود. او با ناله و زیر لب گفت: «گلوله خوردم.»

هنگامی که به روی سقف میافتاد، با کمر پشت کمینگاهش غلط زد. با دست چپش جای زخم روی بازوی راستش را لمس کرد. خون به آرامی از آستین لباس نظامیاش بیرون میزد. دردی حس نمیکرد، تنها بیحس شده بود، انگار که دستش قطع شده باشد.

به سرعت چاقویش را از جیبش درآورد، و همانطور که در پناهگاهش پنهان شده بود، آستینش را بُرید. یک سوراخ کوچک در جایی که گلوله وارد شده بود، وجود داشت. اما از طرف دیگر دستش بیرون نزده بود. گلوله داخل استخوان باقیمانده بود. استخوانش باید شکسته شده باشد. او سعی کرد دستش را از زیر جای زخم خم کند و دستش نیز براحتی خم شد اما اینبار از درد دندانهایش را به هم فشرد.

سپس لباس فرمش را درآورد و جیبش را با چاقو پاره کرد. او سر بطری حاوی آیودین را شکست و چند قطره از آنرا بروی زخمش ریخت. دردی ناگهانی در وجودش پیچید. تکهای از لباسش را روی زخم مچاله کرد و فشار داد و بعد دور آن را پیچید. با آخرین قدرتی که داشت دندانهایش را به هم فشار داد.

سپس همانطور که هنوز پناه گرفته بود چشمانش را بست، سعی کرد بر دردش فائق شود.

در خیابان زیر کمینگاهش همه چیز آرام شده بود. ماشین زرهپوش به سرعت متواری شد، درحالیکه خدمهی آن بروی برجکش مرده بود. جسد زن هنوز داخل راهآب خیابان بود.

تکتیرانداز برای مدت طولانی همانجا دراز کشید تا از زخمش مراقبت کند و نقشهی فرار بکشد. نباید به هنگام صبح او را زخمی به روی سقف پیدا میکردند. دشمن از سقف روبرو میتوانست او را به هنگام فرار هدف قرار دهد. او باید دشمن را میکشت ولی قادر به استفاده از اسلحهاش نبود. او تنها یک هفتتیر برای این کار داشت. بنابراین نقشهای کشید.

کلاه نظامیاش را درآورد، او کلاهش را سر لولهی تفنگش کذاشت. سپس آنرا به آرامی از کمینگاهش بالا آورد تا اینکه از طرف مقابل خیابان قابل رویت باشد. تقریباً بلافاصله جوابش را گرفت و یک گلوله کلاهش را سوراخ کرد. تکتیرانداز تفنگش را رو به جلو خم کرد. کلاه بروی کف خیابان افتاد. سپس، تفنگش را به حالت نیمه خم گرفت، تکتیرانداز دست چپش را بروی سقف انداخت، طوری که انگار ناکار شده است. بعد از چند لحظه، او گذاشت تا تفنگش به کف خیابان بیفتد. سپس به روی سقف افتاد و بطور سینه خیز، دستش را با خود میکشید.

همانطور که لنگلنگان ولی به سرعت به سمت چپ میرفت، به گوشهی سقف نگاهی انداخت. کلکش گرفته بود. تکتیرانداز طرف مقابل که افتادن کلاه و تفنگ او را دیده بود، گمان کرده بود که آن مرد را کشته است. او حالا پشت یک ردیف از دودکشها ایستاده بود و مستقیم سرش را به سمت غرب آسمان گرفته بود و به نقطهای بیهدف نگاه میکرد.

تکتیرانداز طرفدار حکومت لبخندی زد و هفتتیرش را از لبهی پناهگاهش برداشت. فاصله حدود پنجاه متر بود، یک تیر در تاریکی به دیستش اصابت کرده بود و دست راستش چنان درد میکرد که انگار هزار تکه شده بود. او یک هدف غیر قابل گذشت داشت. دستش مشتاقانه میلرزید. لبهایش را به یکدیگر فشرد، نفس عمیقی از بینی کشید و شلیک کرد. از جوابی که دریافت کرد تقریبا کر شده بود و دستش به سرعت به عقب پرتاب شد.

وقتی دود ناشی از تیراندازی محو شد، او به روبرویش نگاهی انداخت و از خوشحالی فریادی کشید. دشمن او گلوله خورده بود.در حالیکه مرگ را حس میکرد، بر روی لبهی پناهگاهش تلوتلو خورد. سعی کرد روی پایش بایستد اما به آرامی رو به جلو افتاد، انگار که در رویا سِیر میکرد. تفنگش از دستش افتاد، به کنارهی پناهگاهش برخورد کرد و افتاد، بروی میلهی پارچهی تبلیغاتی یک آرایشگاه افتاد و سپس به شکلی ناهنجار با کف پیادهرو برخورد کرد.

وقتی  مردی که بروی سقف در حال مرگ بود، تلوتلومیخورد و میافتاد، بدنش در هوا چرخید و چرخید و با صدای دلخراشی به کف زمین برخورد کرد و همانجا دراز کش ماند.

تکتیرانداز افتادن و دشمنش را دید و به خود لرزید. شوق جنگ در وجودش خشک شد. او پشیمان و نادم شده بود. عرق بر پیشانیاش نشست. در حالیکه بخاطر زخمش ضعیف شده بود و تمام روز گرم تابستان را بدون غذا و آب بالای سقف به دیدهبانی پرداخته بود، او از دیدن خُرد شدن جسد دشمنش منزجر شد. دندانهایش به هم میخوردند، او شروع به حرف زدن با خود کرد، به جنگ لعنت میفرستاد، به خودش فحش میداد و به زمین و زمان فحاشی میکرد.

او به هفتتیری که در دستش دود میکرد نگاهی انداخت و با لعن و نفرین آنرا بروی کف زمین کنار پایش انداخت. هفتتیر به شکلی نامنظم بروی زمین غلطید و گلولهای دیگر با صدای شکافتن هوا از کنار سر تکتیرانداز عبور کرد. در حالیکه از ترش شک شده بود دوباره به خودش آمد. سرجایش میخکوب شده بود. ابری از ترس ذهنش را فرا گرفت و او به خنده افتاد.

قمقمهی آبش را از جیبش درآورد، تا آخر آنرا سر کشید. او تحت تاثیر ذهنش احساس پوچی میکرد. او تصمیم گرفت از روی سقفپایین بیاید و برای گزارش به فرماندهاش دنبال او بگردد. همه جا سکوت برقرار بود. دیگر خطری در خیابان او را تهدید نمیکرد. او هفتتیرش را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس لنگلنگان در زیر نور آسمان و از کنار خانهها راه افتاد.

وقتی که تکتیرانداز به کنارهی خط خیابان رسید، ناگهان احساس کنجکاویاش او را فرا گرفت تا به تکتیرانداز دشمن که خودش او را کشته بود، نگاهی بیاندازد. به خود گفت هر کسی که بوده باشد، براستی تیرانداز خوبی بود. نمیدانست که آیا او را میشناسدیا خیر. شاید قبل از اینکه از ارتش جدا شود، در گروه خودش بوده است. او تصمیم گرفت به سمتش برود و نگاهی به او بیاندازد. او نگاهی به اطراف گوشهی خیابان اُ-کانل انداخت. در قسمت بالای خیابان آتشبار سنگینی بود اما اطراف جایی که او ایستاده بود، سکوت حکمفرما بود.

تکتیرانداز در طول خیابان براه افتاد. یک مسلسل اطراف او را با بارانی از گلوله به رگبار بست اما او گریخت. او صورتش را کنار جسد بروی زمین پنهان کرد. مسلسل از کار ایستاد.

وقتی تکتیرانداز صورتش را به سمت جسد برگرداند، به صورت برادر خودش نگریست.

 



[1] -Dublin

[2] -Liffey

[3] -O'Connel

 

The Kitten


ترجمه: فرشاد قدیری                                          The Kitten

 

بچه گربه

ریچارد رایت

(Richard Wright)

 

                ما در یک خانه‎ی آجری تک واحدی در ممفیس زندگی می‎کردیم که کلنگی شده بود. این خانه‎ی سنگی و پیاده‎روهای سیمانی برای من بسیار دلگیر و کسالت‎بار بود. نه سبزه‎ای و نه تحرکی، این شهر درست مثل مُرده بنظر می‎رسید. تمام فضای زندگی برای ما چهار نفر، یعنی من، برادرم و پدر و مادرم، شامل یک آشپزخانه و یک اتاق خواب می‎شد. در قسمت جلو و عقب خانه سنگ‎فرش شده بود که من و برادرم می‎توانستیم آنجا بازی کنیم اما من تا مدتها از اینکه تنهایی قدم به خیابانهای این شهر غریبه بگذارم، می‎ترسیدم.

                در این خانه‎ی کلنگی بود که برای اولین بار شخصیت پدرم کاملاً جزو نگرانی‎های من قرار گرفت. او به عنوان یک باربر شب‎کار در داروخانه‎ی خیابان بیل کار می‎کرد. پدرم وقتی برایم مهم، و البته جزو مسائل ممنوعه شد که فهمیدم نباید موقع خواب روزانه‎ی او صدایم دربیاید. او یک مستبد به تمام معنی در خانواده‎ی ما بود و من هرگز در حضور او نمی‎خندیدم. من عادت داشتم همیشه کنار در ورودی آشپزخانه از ترس قایم شوم و به آن هیکل گُنده‎ای که جلوی میز و روی صندلی ولو شده بود نگاه کنم. همانطور که او آب‎جو را با یک لیوان حلبی سطل‎مانند سر می‎کشید، به او زُل می‎زدم، او آب‎جو را یک ضرب سر می‎کشید، آهی می‎کشید، آروق می‎زد، با چشمان بسته سرش را به سمت شکم برآمده‎اش می‎انداخت. او واقعاً چاق بود و شکم ورآمده‎اش همیشه از روی کمربندش آویزان بود. او همیشه برای من یک غریبه بود، همیشه یک جور بیگانه و یک آدم سرد بود.

                یک روز صبح من و برادرم وقتی داشتیم پشت خانه‎ی‎مان بازی می‎کردیم، یک بچه‎گربه‎ی ولگرد را پیدا کردیم که با صدای بلندی بطور ممتد میو‎میو می‎کرد. ما یکم از باقی‎مانده‎ی غذایمان را بعلاوه‎ی مقداری آب به او دادیم، اما او هنوز هم صدا می‎کرد. پدرم که لباس زیر پوشیده بود با حالت خواب‎آلودی تلوتلو خوران از در پشتی آمد و گفت که ساکت باشیم. ما بهش گفتیم که این سروصداها کار این بچه‎گربه است و او هم با تشر گفت که بی‎اندازیمش بیرون. ما سعی کردیم بیرونش کنیم اما او از جایش تکان نخورد. پدرم در حالیکه با تشر دستهایش را تکان می‎داد فریاد زد:

”گمشو!“

                بچه‎گربه‎ی لاغرمُردنی همانجا ایستاد، خودش را جلوی پاهای ما جمع کرد و طوری میو‎میو کرد که انگار دارد ناله می‎کند.

                پدرم دیگر منفجر شد:”اون جونور لعنتی رو بُکُش! هر کاری لازمه بکن، فقط اینجا نباشه!“

                او تلوتلو خوران به داخل خانه بازگشت. از فریادهای پدرم متنفر بودم و آنطور که او مرا عصبی می‎کرد، من هرگز نمی‎توانستم چنین احساسی را متقابلاً به او بفهمانم. چطور می‎توانستم تلافی‎اش را سرش دربیاورم؟ آها فهمیدم... او گفت که بچه‎گربه را بکشم، حالا تنفر عمیق من از او، مرا وامی‎دارد تا دقیقاً عین کلماتش را اجرا کنم.

                به برادرم گفتم:«اون بهمون گفت که بچه‎گربه رو بکشیم.»

                برادرم گفت:«منظوری نداشت.»

                «چرا داشت. و منم می‎کشمش.»

                برادرم گفت: «اونوقت اون زجه می‎زنه.»

                من گفتم: «وقتی بکشمش دیگه نمی‎تونه زجه بزنه.»

                برادرم با حالت اعتراضی گفت: «منظور پدر واقعاً کشتن نبود.»

من گفتم: «چرا بود. تو خودت هم شنیدی.»

برادرم از ترسش گذاشت و رفت. من یک مقدار طناب پیدا کردم و آنرا به شکل یک حلقه‎ی دار درآوردم و دور گردن آن بچه گربه سفتش کردم، دور یک میخ انداختم و سپس آن حیوان را از زمین بالا کشیدم. او نفس خفه‎ای کشید، کف از دهانش بیرون زد، دست و پا می‎زد، عین پاندول پیچ و تاب خورد، دیوانه‎وار به هوا چنگ می‎زد؛ در آخر دهانش باز ماند و زبان صورتی کمرنگش به شکلی بی‎جان بیرون افتاد. من طناب را به میخ گره زدم و رفتم تا برادرم را پیدا کنم. او در گوشه‎ای از ساختمان خانه چُمباتمه زده بود.

با صدای نجواگونه‎ای گفتم: «کشتمش.»

برادرم گفت: «کار بدی کردی.»

من با رضایت کامل گفتم: «حالا بابا می‎تونه چرت بزنه.»

برادرم گفت: «منظورش این نبود که بکشیش.»

من پرسیدم: «پس چرا گفت که این کار رو بکنم.»

برادرم نمی‎توانست جوابی بدهد؛ او با وحشت به به بچه گربه‎ی دار زده شده زل زده بود.

با حالت هشدارگونه‎ای گفت: « آهِش تو رو می‎گیره.»

من گفتم: «او توله گربه الآن دیگه حتی نمی‎تونه نفس بکشه.»

برادرم درحالیکه به سمت داخل خانه می‎دوید گفت: «می‎رم می‎گم.»

درحالیکه در ذهنم برای چرندیات پدرم به دنبال جواب بودم، منتظر ماندم، انتظار می‎کشیدم تا با تکرار حرفهای خودش لذت ببرم، گرچه می‎دانستم که او از روی عصبانیت آن حرف را زده بود. مادرم با عجله به سمت من آمد در حالیکه دستش را با پیشبندش خشک می‎کرد. وقتی بچه گربه را دید که به طناب آویزان است، سرجایش خشکش زد و رنگش مثل گچ سفید شد.

او پرسید: «خدای من، تو چکار کردی؟»

من توضیح دادم: «اون توله گربه داشت سروصدا می‎کرد و بابا هم گفت که بکشمش.»

مادرم گفت: «بی‎شعور پَست! واسه‎ی این کارت یک کتکی از بابات بخوری!»

من گفتم: «اما اون خودش گفت که بکشمش.»

«دهنتو ببند!»

او دستم را محکم گرفت و مرا به سمت جای خواب پدرم کشید و ماجرا را به او گفت.

پدرم با عصبانیت گفت: «تو خوب می‎دونی که منظورم چی بود.»

من گفتم: «تو خودت گفتی که بکشمش.»

او گفت: «من گفتم بندازش بیرون.»

من با سرسختی جواب دادم: «تو گفتی که بکشمش.»

پدرم با حالت نفرت‎انگیزی فریاد زد: «تا نزدم لِه‎ات کنم از جلو چشمم گمشو بیرون.» و سپس به تخت‎خوابش برگشت.

من اولین پیروزی‎ام را در مقابل پدرم بدست آورده بودم. من کاری کرده بودم تا باور کند که من کلماتش را همانگونه که هستند دریافت می‎کنم. او اکنون بدون خطرات مسئولیتش نمی‎توانست مرا تنبیه کند. از اینکه توانسته بودم راهی پیدا کنم تا سرزنشها را، جلوی رویش به سمت او نشانه بگیرم، خوشحال بودم. من باعث شدم تا او احساس کند که اگر مرا بخاطر کشتن آن بچه گربه شلاق بزند، من دیگر هرگز به معنی اصلی کلمات او توجه نخواهم کرد. من کاری کردم تا بداند که من او را فردی بی‎رحم و پست می‎دانم و بدون ترس از تنبیه او، این کار را کرده بودم.

اما مادرم، که افکار بازتری داشت، با انگشت گذاشتن بر روی احساساتم، کاری کرد تا تاوانش را پس دهم، تاوانی بخاطر عذاب وجدانِ گرفتن یک زندگی. در تمام آن بعد از ظهر، مادرم کلماتی حساب شده را تحویلم داد که در ذهنم یک گروه از موارد شیطانی نامرئی را نشانم دادند، مواردی شامل پس دادن تقاص برای آنچه که انجام داده بودم. هر چه به غروب نزدیک می‎شدیم، نگرانی بیشتر مرا در بر می‎گرفت و از اینکه تنهایی وارد یک اتاق خالی بشوم، وحشت داشتم.

مادرم گفت: «تو یک بدهی داری که هرگز قادر به بازپرداختش نیستی.»

من زیر لب گفتم: «متأسفم.»

مادرم گفت: «متأسف بودن تو اون بچه گربه رو دوباره زنده نمی‎کنه.»

سپس قبل از آنکه به تخت‎خوابم بروم، او یک مسئولیت فلج کننده را به گردنم انداخت؛ او دستور داد تا در تاریکی شب بیرون بروم، یک قبر بِکَنم و بچه گربه را به خاک بسپارم.

من فریاد زدم: «نه!» احساس می‎کردم که اگر بیرون بروم، ارواح شیطانی مرا به دور دستها خواهند برد.

او آمرانه گفت: «برو بیرون و اون بچه گربه‎ی بیچاره رو خاکش کن.»

«من می‎ترسم.»

او پرسید: «وقتی داشتی طناب به گردن اون بچه گربه می‎انداختی، اون نترسیده بود؟»

من بهانه آوردم: «اما اون فقط یه حیوون بود.»

او گفت: «ولی جون داشت. می‎تونی دوباره زنده‎اش کنی؟»

من گفتم: «اما بابا گفت که بکشش.» سعی کردم مسئولیت وجدانی‎ام را به گردن پدرم بی‎اندازم.

مادرم محکم با کف دستش به دهانم کوبید.

«دروغ نگو! تو خیلی خوب می‎دونستی منظورش چیه!»

من با عصبانیت فریاد زدم: «نمی‎دوستم.»

او یک بیلچه را با خشونت کف دستم گذاشت.

«برو بیرون و یه چاله بکن، بعدشم او بچه گربه رو خاکش کن!»

من تلوتلوخوران قدم بر شب تاریک گذاشتم، پاهایم از ترس می‎لرزیدند. گرچه آن بچه گربه را خودم کشته بودم ولی مادرم با حرفهایش دوباره آنرا در ذهنم زنده کرده بود. اندیشیدم: وقتی آن بچه گربه را در دست می‎گرفتم، مگر او با من چکار کرده بود؟ آیا به چشمانم چنگ زده بود؟ همانطور که کورمال‎کورمال بدنبال آن بچه گربه‎ی مرده در دل شب دست‎دست می‎کردم، مادرم بی‎صدا پشت سرم آمد، درحالیکه در تاریکی قابل دیدن نبود، صدای نافذش در سرم پیچید.

التماسش کردم: «مامان، بیا و کنارم بایست.»

او با صدایی بی‎رحم از درون تاریکی ترسناک گفت: «تو در کنار اون بچه گربه نموندی، حالا چرا من باید کنار تو بمونم.»

من با صدایی ضعیف و گرفته گفتم: «من نمی‎تونم پیداش کنم.» احساس می‎کردم که آن بچه گربه با چشمانی سرشار از ملامت به من زل زده است.

او گفت: «به خاک بسپرش.»

با تنی لرزان، من به طناب چنگ زدم و بچه گربه با صدای خفه‎ای روی پیاده‎رو افتاد، صدایی که برای روزها و شبهای زیادی در ذهنم می‎پیچید. سپس به فرمان مادرم من نقطه‎ای را بر روی زمین نشان کردم، یک گودال کوچک کندم و بچه گربه‎ی بی‎جان را به خاک سپردم؛ وقتی بدن خشک شده‎اش را جابجا می‎کردم، انگار که پوستم سوزن‎سوزن می‎شد. وقتی کار خاکسپاری تمام شد، آهی کشیدم و به ساختمان خانه زل زدم اما مادرم دوباره دستم را کشید و وادارم کرد که دوباره به آرامگاه بچه گربه نگاه کنم.

او گفت: «چشمانت را ببند و بعد از من تکرار کن.»

من محکم چشمانم را بستم و دست مادرم را در دستم فشردم.

«خداوندا، ای آفریننده‎ی همه‎ی ما، مرا ببخش، چراکه نمی‎دانستم دارم چکار می‎کنم...»

من تکرار کردم: « خداوندا، ای آفریننده‎ی همه‎ی ما، مرا ببخش، چراکه نمی‎دانستم دارم چکار می‎کنم...»

«و زندگی حقیرانه‎ی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»

من تکرار کردم: « و زندگی حقیرانه‎ی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»

«و هنگامی که من امشب در خواب هستم، نفس زندگی‎ام را از من نگیر...»

دهانم را باز کردم، اما کلمه‎ای از آن بیرون نیامد. ذهنم از وحشت یخ کرده بود. تصور کردم که دارم برای نفس کشیدن تقلا می‎کنم و در خواب جان می‎دهم. از دست مادرم فرار کردم و در دل تاریکی شب دویدم، گریه می‎کردم، از ترس می‎لرزیدم.

با هق‎هق گفتم: «نه.»

مادرم بارها صدایم زد اما من توجهی نکردم.

در آخر شب او به من گفت: «خوب، فکر کنم دَرسِت رو یاد گرفتی»

با حالی پشیمان به سوی تخت‎خوابم رفتم، به این امید که دیگر بچه گربه‎ای را نبینم.

 

ریچارد رایت (1908 1960)

 

 

 

 

Sredny Vashtar

ترجمه: فرشاد قدیری

 

Sredny Vashtar (Saki)

سردنی واشتار

کنرادین ده ساله بود و دکتر نظر تخصصی‎اش را اعلام داشته بود که این پسر تا حداکثر پنج سال دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. دکتر چندان خوبی نبود و کمتر می‎شد روی حرفش حساب کرد اما نظرش توسط خانم دوراب تایید شده بود، کسی که تقریبا برای همه چیز می‎شد روی او حساب کرد. خانم دوراب دخترخاله‎ی کنرادین بود و البته مراقب او و به چشم کنرادین سه پنجم او دنیایی بود متشکل از اجبار، غیر قابل قبول بودن و واقعیت، و دو پنجم دیگر به شکل نفرتی دائمی و بجا مانده از گذشته، شامل مجموعه‎ی افکار و تصورات او بود. کنرادین تصور می‎کرد که همین روزها او تسلیم فشار زیاد این چیزهای کسل کننده خواهد شد، چیزهایی مانند بیماری و محدودیتهای خسته کننده و این همه کسالت. بدون تخیلاتش که تحت این همه فشار تنهایی قابل کنترل نبود، او خیلی وقت پیش تسلیم شده بود.

                خانم دوراب در صادقانه‎ترین شرایط هرگز اعتراف نمی‎کرد که از کنرادین خوشش نمی‎آید گرچه او احتمالا همیشه مراقب بود تا از شیطنتهای پسر جلوگیری کند و این را مسئولیتی می‎دانست که نباید باعث عصبانیتش شود. کنرادین برای دلیل دیگری از او متنفر بود که بخوبی می‎توانست آنرا پنهان کند. برخی از لذتهایی که او می‎توانست برای خود دست و پا کند و اشتیاقی که نسبت به این موارد غیر لذت‎بخش و مراقبش داشته باشد، این تصور بود که او را پشت در قال بگذارد- یک عمل موذیانه تا هیچ راه ورودی پیدا نکند.

                در میان این موارد کسالت‎بار، منظره‎ی یک باغ بی‎ریخت، با کلی پنجره که آماده‎ی باز شدن برای پیامهای این کار را بکن و آن را نکن، قابل دیدن بود یا برای یادآوری زمان مصرف داروها از این پنجره‎ها استفاده می‎شد. این مورد آخر کمی برایش جذاب بود. چندتا درخت میوه که بطرز حصرت‎برانگیزی از دسترس او دور بودند گرچه آنها نمونه‎ای از آن چیزی بودند که در خشکسالی باقی‎مانده بود؛ احتمالا بسیار مشکل بود که برای آنها مشتری عمده‎ای یافت که برای تمام محصول آن سال تنها ده شیلینگ بپردازد. به هر حال، در یک گوشه‎ی فراموش شده، تقریبا پشت یک بوته‎زار دلگیر، یک انباری ابزار بی‎استفاده قرار داشت و کنرادین در آن یک مکان امن یافته بود، چیزی که از جنبه‎های مختلف برای او یک اتاق بازی و کلیسای نیایش به شمار می‎رفت. او آنجا را از تعداد بسیاری موجودات خیالی پر کرده بود، مهمانی خاطره‎انگیزی از تکه‎های تاریخ و جدا از ذهن خود، همچنین از دو زندانی زنده‎ی خود با افتخار حرف می‎زد. در گوشه‎ای یک مرغ نژاد هودانی از ریخت افتاده زندگی می‎کرد که پسرک حسابی هوایش را داشت و به ندرت رهایش می‎کرد. در قسمت تاریک پشتی، یک قفس خیلی بزرگ قرار داشت که به دو بخش تقسیم شده بود، یکی بخش جلویی بود با میله‎های آهنی. این بخش متعلق به یک موش‎خرمای درشت هیکل بود که یک پسر قصاب صمیمی آن را قاچاقی به او داده بود، قفس و تمام چیزها را، در همین‎جایی که بودند، به صورتی که انگار گنجینه‎ی بسیار مخفی از نقره‎جات کوچک است. کنرادین بطرز وحشتناکی از هیولای لاغراندام دندان تیز می‎ترسید اما آن بزرگترین دارایی ارزشمندش بود. این خیلی باحال بود که انبار ابزار تبدیل به یک لذت اسرارآمیز و ترسناک شده بود تا با دقت زیاد دور از چشم اون زن باقی بماند و یک روز دور از چشم فرشتگان او یک نام شگفت‎انگیز برای اون هیولا انتخاب کند و  سپس آن به خدا تبدیل شود و موجودی مقدس گردد. یک هفته‎ای بود که اون زن به کلیسای نزدیک آنجا نرفته بود و کنرادین را نیز با خود نبرده بود اما برای وی خدمات کلیسا، تنها یک مراسم عجیب و غریب در کاخ ریمون بود. هر پنج‎شنبه در سکوت دل‎گرفته و خفه‎ی انباری ابزار او مراسمی استادانه و سرّی را در ستایش خدا اجرا می‎کرد قبل از آنکه قفس چوبی سرندی واشتار را در خود جای دهد، موش‎خرمای بزرگ. گلهای قرمز در فصل خودشان و تمشکهای سرخ در زمان زمستان به این معبد هدیه می‎شدند، برای او یک خدا کسی بود که بدون تحمل هیچ چیزی، قدرتمندانه موضعی مخالف در مقابل همه چیز می‎گرفت، برخلاف باورهای مذهبی اون زن و تا آنجا که کنرادین می‎توانست درک کند. و در جشنی بزرگ دانه‎های بوته‎ی جوز در جلوی قفس پراکنده می‎شد، یک مورد مهم از هدایای مقدس این بود که بوته‎ی جوز مال دزدی بود. این جشنها بطور نامنظم برگزار می‎شدند و هر از گاهی بخاطر حوادثی که اتفاق می‎افتادند، اجرا می‎گشتند. یکی از این جشنها برای این انجام شد که خانم دوراپ سه روز تمام درد دندان داشت، در تمام این سه روز کنرادین مراسم مذهبی به پا کرد و تقریبا خود را معتقد کرده بود که سرندی واشتار این دندان درد را بوجود آورده است. اگر این درد تنها یک روز دیگر طول می‎کشید مقدار بوته‎ی جوز از قفش بیرون می‎زد.

                مرغ هودانی هرگز وارد فرقه‎ی سرندی واشتار نشد. کنرادین از خیلی وقت پیش قبول کرده بود که او یک بی‎خدا و پیغمبر است. او تمایلی به اینکه بداند بی‎خدا و پیغمبر شدن چیست نداشت اما تصور می‎کرد که حالت بی‎هیجان و غیر‎محترمانه‎ای باشد. خانم دوراپ زمینه‎ی جذاب و اساس تمام آن چیزی بود که پسر تنفرش را بر اساس آن تعریف می‎کرد.

                پس از مدتی علاقه‎ی کنرادین در انباری ابزار جذب حراست از آن شد، «این برای او خوب نبود که در هر وضعیت جوّی برای تفریح آنجا باشد»، خانم دوراپ بی‎درنگ چنین تصمیمی گرفته بود و سر صبحانه اعلام کرد که مرغ هودانی فروخته شده و شب هنگام تحویل داده شده. او نگاه کوتاهی به کنرادین انداخت، منتظر بود تا او عصبانی شود و داد و بیداد راه بی‎اندازد و آماده بود تا حسابی حالش را با دلیل و امر کردن جا بیاورد. اما کنرادین ساکت ماند: چیزی برای گفتن نبود. شاید چیزی در اعماق وجودش باعث می‎شد تا احساس شک داشته باشد، برای عصرانه نان برشته روی میز بود، موضوعی که او معمولا غدغن می‎کرد چراکه برای پسر بد بود؛ همینطور به این دلیل که لج او را درآورد، یک توهین کشنده در چشمان زنانه‎ی بی‎شخصیت او.

                «فکر کردم از نون برشته خوشت میاد». او این مورد را با یک زخم زبان خاص بیان کرد که البته کنرادی حالیش نشد.

                کنرادین گفت: «بعضی وقتها».

                در انباری در بعد از ظهر آنروز یک درخواست جدید در قالب دعا برای خدای قفس مرغی صورت گرفت. کنرادین از یک سرود مذهبی برای نیایشش استفاده کرد، امشب او درخواست یک لطف داشت.

                «برای من کاری بکن سرندی واشتار».

                درخواست ویژه‎ای نبود. اگر سرندی واشتار یک خدا بود، مطمئنان می‎دانست که چه درخواستی است. و همانطور که به جای خالی مرغ نگاه می‎کرد، جلوی گریه‎اش را گرفت، کنرادین دوباره به دنیای پر از نفرت خود بازگشته بود.

                و هر شب به هنگام آمدن تاریکی اتاق خوابش و هر بعد از ظهر به هنگام غروب انباری ابزار، نفرین پر سوز کنرادین به هوا می‎رفت: «سرندی واشتار، برای من کاری بکن».

                خانم دوراپ متوجه شده بود که او از رفتن به انباری دست نکشیده است و یک روز او برای سرکشی به اتاق پسر رفت.

                او پرسید: «توی اون جامرغی چی نگه می‎داری؟ حتما جونور کثیفیه. من همه‎شونو می‎اندازم دور».

                کنرادین لبهایش را به هم فشرد. اما اون زن اتاق او را گشت تا اینکه کلید مخفی را که با دقت پنهان شده بود، پیدا کرد و بلافاصله برای تکمیل کشفیات خود به سمت انباری رفت. بعد از ظهر سردی بود و به کنرادین امر شده بود که در خانه بماند. از بزرگترین پنجره‎ی سالن غذا خوری، او می‎توانست در انباری را ورای بوته‎های آن گوشه ببیند. او آن زن را دید که وارد شد و سپس او تصور کرد که آن زن در مرغدانی مقدس را باز می‎کند و با دقت، با آن چشمان تیزبینش پوشش حصیری خدای مخفی‎اش را می‎بیند. شاید او بخاطر بی‎صبری مزخرفش روی آنرا پس بزند. و کنرادین برای آخرین بار با نفس پر شورش دعا کرد. اما او همانطور که دعا می‎کرد، می‎دانست که به آن باور ندارد. او می‎دانست که آن زن بزودی بیرون میاید درحالی که لبخند تهوع‎آورش را به لب دارد که خیلی به صورتش می‎آید و اینکه در طی یکی دو ساعت باغبان خدای شگفت‎انگیز او را دور می‎اندازد، خدایی که دیگر وجود نخواهد داشت، بلکه تنها یک موش‎خرمای قهوه‎ای ساده در یک قفس مرغی خواهد بود. و او می‎دانست که آن زن به مانند همیشه پیروز می‎شود و اینکه او بیشتر از هر وقت دیگری تحت آزار و تحکم هوشمندی مافوقش، احساس بیماری خواهد کرد تا اینکه روزی دیگر چیزی برایش باقی نماند و حرف دکتر درست از آب درآید. و در درد و فلاکت شکستش، او سوگواری را از سر گیرد و سرود مرگ را در بی‎اعتناعی کامل بخواند که:

                سرندی واشتار به دور دستها رفته است.

                افکارش سرخ بودند و دندانهایش سپید.

                دشمنانش طالب صلح بودند اما او مرگ را برایشان به ارمغان آورد.

                سرندی واشتار، ای زیبا.

 

                و سپس یکباره دعا خواندن را قطع کرد و بیشتر به پنجره نزدیک شد. در آن انباری هنوز نیمه باز بود و دقایق به سختی طی می‎شدند. دقایق طولانی به نظر می‎رسیدند گرچه به هر حال می‎گذشتند. او سارهایی را تماشا می‎کرد که در بخشهایی از چمن می‎دویدند و گاهی می‎پریدند: او چندین بار آنها شمرد، همزمان با یک چشم حواسش به در بود.

                یک خدمتکار با چهره‎ای درهم به سمت میز آمد تا چای را سرو کند و کنرادین همچنان ایستاده و منتظر بود و تماشا می‎کرد. امیدی در دلش درحال زنده شدن بود و حالا نوری از پیروزی در چشمانش برق می‎زد که از صبری طولانی برای پیروزی حکایت داشت. در نفس او همراه با سُروری پنهان، شروع دوباره‎ای از سرود شادی و شکست دادن وجود داشت. و همزمان چشمانش برقی زد: بیرون آن در یک هیولای قهوه‎ای و زرد رنگ پاکوتاه، با بدن دراز بیرون خواهد آمد با چشمانی که در روشنایی روز برق می‎زنند و با لکه‎های خیس و تیره‎ای که دور دهان و گلوی او را پوشانده است. کنرادین روی زانوهایش نشست. این موش‎خرمای بزرگ به سمت جوی آب پایین باغ خواهد رفت، برای لحظه‎ای خواهد نوشید، سپس از روی پل چوبی رد شده و بین بوته‎ها پنهان خواهد شد... چه فراری خواهد داشت سرندی واشتار.

                خدمتکار با چهره‎ای درهم گفت: «چای حاضره. خانم کجا هستن؟».

                کنرادین گفت: «اون چند دقیقه پیش رفت توی انباری».

                و وقتی خدمتکار برای دعوت از خانم برای چای رفت، کنرادین یک چنگال نان برشته‎کنی از کشاب برداشت و برای خودش یک تکه نان را برشته کرد. و در خلال برشته کردن آن و کره‎ی زیاد روی آن مالیدن و البته لذت خوردن آنرا چشیدن، کنرادین به صداها و سکوتهایی گوش می‎داد که از فراسوی در اتاق می‎آمد و نشان از تشنج و اضطراب ناگهانی داشت. جیغهای بنفش خدمتکار، جیغهایی که در جواب خدمتکار از آشپزخانه بیرون می‎جهید، صدای کوبیده شدن پاها بروی زمین و عجله‎ی ساکنان برای کمک و آخر سر بعد از یک سکوت، هق‎هق‎های ناشی از ترس و دست و پا زدن کسانی که هیکل سنگینی را به داخل خانه حمل می‎کردند.

                درحالیکه ریزریز می‎خندید گفت: «کی می‎تونه اینو گردن یه بچه‎ی بیچاره بندازه؟ هر کاری هم که بکنم، گردن من نمی‎افته!». و وقتی آنها بین خودشان سرگرم بحث و گفت و گو بودند، کنرادین برای خودش تکه‎ی دیگری از نان را برشته می‎کرد.

Little Girls Wiser Than Old Men

دختربچه ها از بزرگترها عاقل ترند ( نوشته ی لئو تولستوی ) ترجمه : فرشاد قدیری
از بیان شفاهی داستان 2 دانشگاه پیام نور
آن سال عید پاک خیلی زودتر از موعد رسیده بود . مردم از راندن سورتمه ها دست کـشیده بودنـد، بـرف محوطـه ی
مزارع را پوشانده بود و جویبارهای کوچکی به راه افتاده بودند . در یک کوچه که در میـان دو باغچـه ی جلـوی خانـه هـا
قرار داشت، یک گودال از برفهای نیمه آب شده بـروی یـک تـل کـود حیـوانی بـه وجـود آمـده بـود و دو دختربچـه از
خانه های مختلف، یکی کوچکتر و دیگری بزرگتر، دور چاله ی گلی بازی می کردند . هر دو دختر لباسهای بـاف تنی نـو بـه
تن داشتند که مادرانشان به آنها پوشانده بودند، دختر کوچکتر آبـی تیـره پوشـیده بـود و دختـر بزرگتـر یـک لبـاس زرد
طرح دار، و هر دو روسری های قرمز رنگی را به دور سر خود پیچیده بودند . آنها درست بعد از ناهار به سمت چاله ی گل
از خانه بیرون زدن بودند تا لباسهایشان را به یکدیگر نشان دهند و سپس شرع به بازی کردند . به نظر می رسید که چلـپ و
چلوپ کردن دور آب برایشان خیلی سرگرم کننده است . دختر کوچکتر در حالیکه کفش به پا داشت، مـی خواسـت بـه
آب بزند اما آنکه بزرگتر بود جلویش را گرفت و گفت »: این کار رو نکن مالاشا 1 ، مامان باها ت دعوا می کنـه . ببـین، مـن
«. کفش هامو در می یارم . تو هم دربیار
دخترها کفش هایشان را درآوردند، دامنهایشان را بالا زدند و شروع کردند به دنبال هم دویدن . مالاشا که تا مچ پا در
«.2 جون تو خیلی عمیقه، آکولیوشکا »: آب بود گفت
«. بیا جلو . این عمیق تر از این نمی شه . مستقیم بیا طرف من »«... هی تو، مالاشا، به من آب نپاش . آروم راه برو »:گفت 3 وقتی آنها به هم نزدیک شدند، آکولکا
اما هنوز این جمله تمام نشده بود که مالاشا پایش را داخل آب کوبید و هر چی آب گل بود به لباس آکولکا پاشـید،
نه تنها به لباسش که کلی آب گل هم به سر و صورت او مرحمت فرمود . آکولکا لکه هـای گـل را روی لباسـش دیـد، از
عصبانیت دیوانه شد و سر فحش را به مالاشا کشید . دنبالش دوید تا حقش را کف دسـتش بگـذارد . مالاشـا کـه ترسـیده
بود، فهمید که کار خیلی بدی کرده است . از گودال آب بیرون پرید و به سمت خانه فرار کرد . همان موقع مادر آکولکـا
« نکبت ! کجا خودت رو گلی کردی؟ »: رسید و دید که لباس های دخترش گلی شده . او جیغی کشید
«. مالاشا از عمد گل پاشید به من »
مادر آکولکا هم مالاشا را کشید و یک پس گردنی آبدار به او زد . مالاشا چنان زد زیر گریه که کل کوچه صدایش
« برای چی دختر منو می زنی؟ »: را شنیدند و بعد مادر مالاشا دوان دوان آمد و جیغی سر همسایه اش کشید
فحش و فحش کاری شروع شد و خانوم ها کلی لیچار بار هم کردنـد . سـروکله ی مردهـا هـم پیـدا شـد و خیلـی زود
جمعیت زیادی جمع شد . هرکس یک فحشی می داد و برای خودش داد و بیداد راه می انداخت و هیچکس نمی شنید کـه
دیگری چه می گوید .
آنها داد می زدند و فحش می دادند، همدیگر را هקֱل می دادند و جنگی تمام عیار درگرفت کـه پیرزنـی پیـدایش شـد .
مادربزرگ آکولکا جلو آمد . او راهش را از میان جمعیت باز کرد و سعی کرد آنها را آرام کند .
شما برادرها چتون شده؟ آخه الآن وقت دعوا کردنه؟ ! شما توی همچین روزی شاد باشین، یه نگاهی به این قشقرقی »«. که راه انداختین بکنین
Malasha 1
Akulyushka 2
Akulyushka مخفف Akulka 3
و
آکولکا نبود، حرفهایش هیچ اثری روی جمعیت نمی گذاشت . وقتی زنها داشتند سر یکدیگر فریاد می کـشیدند، آکولکـا
لباسش را تمیز کرد و به گودال آب برگشت . او سنگی برداشت و شروع به کندن زمین کرد تـا یـک کانـل آب درسـت
کند و بدین ترتیب آب به سمت خیابان سرازیر شود . وقتی داشت زمین را می خراشید، سروکله ی مالاشا هـم پیـدا شـد و
کمکش کرد تا با یک تکه چوب، یک راه آب کوچک درسـت کننـد . جمعیـت دیگـر کـم کـم داشـتند دسـت بـه یقـه
می شدند اما هر یک از دخترها یک راه آب درست کرده بود و آب به سمت مسیر فاضل آب راه افتاد . آنها تکه چـوبی را
روی آب شناور انداختند و آن تکه چوب به سمت جایی رفت که مادربزرگ سعی می کرد جمعیت را از یکـدیگر جـدا
کند . دخترها دوان دوان دنبال تکه چوب آمدند، یکی از یک طرف آب جاری و دیگری از سمت دیگر .
آکولکا داد زد : » بگیرش مالاشا، بگیرش «. مالاشا سعی کرد تا چیزی بگوید، اما نتوانست چراکه بـه شـدت خنـده اش
گرفته بود .
و دخترها همانطور که دنبال تکه چوب شناور بودند، می خندیدند و در آ ب بالا و پـایین مـی پریدنـد، و یکراسـت بـه
وسط جمعیت دویدند . مادربزرگ آنها را دید و رو به جمعیت کرد »: شماها باید از خدا بترسید . ببینین، شماها بخـاطر ایـن
دو تا دختربچه دعوا می کنین اونوقت اینها خیلی وقته که باهم آشتی کردن - این بچه های شـیرین رو ببینـین، بـدون هـیچ
«. کینه ای دوباره با هم بازی می کنن . اونها از شماها عاقل ترند
همه نگاهی به دخترها انداختند و خجالت زده شدند . سپس به خودشان خندیدند و از هم جـدا شـدند و هـر یـک بـه
سمت خانه های خود رفتند .
اگر دوباره برنگردید و کودک نشوید،هرگز وارد بهشتبرین نخواهید شد .

The Glove

دستکش
با نوک انگشت از لبه ی پنجره آویزان بود . لحظـه ای بعـد آرام روی زمـین پریـد . سراسـیمه بـه اطـراف نگـاهی
انداخت . ساختمان، در حومه ی شهر بود و به اندازه ی کافی دور از حیاط هایی که با دیوارهـای بلنـد سـنگی از هـم جـدا
شده بودند . نیمه های شبی ظلمانی بود . احتمال این که " جیمز دان " در آن ساعت با کسی برخورد کند، بسیار ضعیف بـود
و همه چیز در امن و امان . وقتی به آرامی روی چمن ها می دوید، از جسارت خود حیرت کرده بود . مدت ها پـیش، قبـل
از این که در شهر کوچک " برمپتون " به عنوان جواهر فروشی آبرومند شناخته شود، سرقت های بسیاری انجـام داده بـود
اما از آن روزها خیلی گذشته بود . حالا ده سال اطاعت از قانون را با خوشنامی پشت سرداشـت . دسـتش را دراز کـرد تـا
لبه ی دیوار را بگیرد، دستی به سختی سنگ . حتا می توانست با خونسردی، به جسم بی جانی که زمانی " ریچارد استرانگ "
بوده است فکرکند . کسی که در اتاقی که او هم اکنون ترک کرده بود، در خون سـرخش تپیـده بـود . خـونی کـه هـر
لحظه بیشتر می شد . قرار نبود قتلی صورت بگیرد اما شرایط چنان ایجاب کرده بـود . احـساس مـی کـرد همیـشه بازیچـه ی
دست تقدیر بوده است . بدبختی هایش زمانی شروع شدکه یکی از هم بندی های قـدیمی اش او را شـناخت . بـه دنبـال آن
حق السکوت آغاز شد . " دان " شغل پردرآمدی داشت اماتوقعات باجگیر روز به روز بالا می رفت و تحمل این فشار خارج
از توان او بود .
اول سعی کرد با قماربازی خسارت را جبران کند اما نتیجه، بیشتر فرورفتن در باتلاق بود و سرانجام، ورشکستگی .
زمانی که دیگرعقلش به جایی نرسید، به سراغ شغل قدیمی اش رفت . ریچارد استرانگ، مشاور حقوقی بازنشـسته ای بـود
که بیشتر مردم از او به عنوان عتیقه شناس یاد می کردند و بر این باور بودند که طلا و زیورآلاتی چنـان قـدیمی دارد کـه
نمی توان روی آن ها قیمت گذاشت . دان، در آن زمان، طلا، انگشتر های قدیمی، سنجاق سینه و چیزهـایی از ایـن دسـت،
می خرید و ذوب می کرد . بنابراین، درآمدی که سرقت از خانه ی استرانگ عایدش می کرد، مطمئن و پرسود بـود . ورود
به خانه هم کار ساده ای بود . دربرمپتون برای پیشگیری از سرقت، اقدامی جدی صورت نگرفته بود . می دانست اتاقی کـه
طلاجات در آن نگه داری می شود کجاست . تنها کاری که انجام داد، چند متر بالا رفتن از ناودان بود تا به پنجـره برسـد .
حالا دان، به زیورآلاتی که جیب هایش را با آن پر کرده بود و فراوان در اتاق یافت می شد، به چشم سرمایه ای هنگفـت
نگاه می کرد .
آماده ی رفتن شده بود که صدای نفس های کسی را از پشت سر شنید . روی پاشنه چرخید، درِ اتـاق را بـاز دیـد و
" استرانگ " را مقابل خودش ایستاده . « دان «! و این تنها کلمه ای بود که از دهان استرانگ خارج شد . دان به چـاقویی کـه
در دستش بود خیره ماند، چاقویی خوش دست از مشرق زمین . بی هیچ تاملی، به استرانگ حمله کرد، همه چیز تمام شد .
جنازه را داخل اتاق کشید، در را بست، چراغ را خاموش کرد، پرده هـا را کـشید و همـان طـور کـه از پنجـره آمـده بـود
بازگشت .
احساس پشیمانی نمی کرد . با خود گفت : » کار دیگه ای نمی تونستم بکنم ... منو شناخت، یـ ا بایـد ایـن کـارو مـی -
کردم یا می رفتم زندان «... صورت متعجب استرانگ را به یاد آورد و لبخند زد . به خاطرکاری که انجام داده بود خـود را
سرزنش نمی کرد . مرگ استرانگ برای امنیت خودش لازم بود و هیچ کار دیگری نمی توانست انجام دهد . » به هـر حـال
...» پیر بود و چند سال بیشتر زنده نمی موند
احساس امنیت می کرد . چه کسی می توانست به جواهر فروش خِرفتی که سن و سالی از او گذشته، تهمـت دزدی
و قتل بزند؟ هیچ اثری به جای نگذاشته بود . کسی را هم زمان رفت وآمدش ندیده بود . وقتی هم خـودش را از در پـشتی
به منزلش رساند، خیابان اصلی خلوت و در تاریکی مطلق بود . در منزلش، تنها زندگی می کرد . خانمی روزانه مـی آمـد و
کارهایش را انجام می داد . اما شب ها کسی جز خودش آن جا نمی خوابید . با این که اتاق خوابش عقب ساختمان بـود، امـا
قبل از روشن کردن چراغ، حفاظ پنجره ها را بـست و پـرده هـای ضـخیم را کـشید . بعـد دسـتش را در جیـب بـرد ولنگـه
دستکشی بیرون آورد . متحیر، دوباره جیبش را جست وجو کرد . چیزی را که دنبالش بود پیدا نکرد . بقیه ی جیب های پـر
از زیورآلاتش را گشت . به دلیل نا معلومی نمـی خواسـت جیـب هـا را خـالی کنـد . از ایـن کـه چـشمش بـه آن هـا بیفتـد
می ترسید . نمی خواست جیب هایش را خالی کند، مگر وقتی که محتویـاتش را در اتاقـک زیـر پلـه ی مغـازه و در دیـگ
ذوب فلزجای دهد . عاقبت دست از گشتن کشید و رنگ پریده و وحشت زده، وسط اتاق ایستاد .
لنگه ی دیگر دستکش گم شده بود ! در خانه ی استرانگ، هر دو لنگه درجیبش بود، آن هـا را درآورده، روی میـز
گذاشته و بعد اموال مسروقه را در جیب ریخته بود . مطمئن بود قبل از آن که با عجله فرار کند، آن ها را برداشته است . اما
حقیقت هولناک، گم شدن یکی از آن ها بود و در آستر آن، اسم وآدرس ! فکر بازگشت به خانه، به اتـاقی کـه اسـ ترانگ
آرام و بی صدا در آن افتاده بود، وجودش را ازترسی موهوم پرکرد . صورت جنازه را که مرگ، حیرتی مرمـوز و ابـدی
بر آن نقش زده بود به یاد آورد . جیغ خفه ای کشید . همچنان وسط اتاق ایستاده بود . بر صورت رنگ پریـده اش، قطـرات
عرق نشسته بود و افکارش، پریشان از شک و دودلی .
«... نمی تونم، نمی تونم »: زمزمه کرد
تــصویرحلقه ی دار بــر ذهــنش هجــوم آورد . از تــرس مــی لرزیــد وبــدنش یــخ کــرده بــود . حتــا زمــانی هــم کــه
خلاف کاربود، ترسی بیمار گونه از حلقه ی دار داشت و آن ترس قدیمی دوباره به سراغش آمده بود، هزاران بار قوی تـر
از آن چه بود . کشان کشان، خود را به خیابان تاریک و خلوت رساند . پیمودن مسیر، به تلخی دیدن کابوس بود . در ذهن
پریشانش، هر گوشه ی تاریکی، مأمن شبحی بود . حتا یک بار با دیدن کاغـذ پـاره ای کـه سـر راهـش افتـاده بـود، فریـاد
خفه ای کشید . لحظه ای به نظرش رسیده بود جسدی است افتاده در حفره ای تاریک ...
به ساختمان که رسید، از عرق خیس شده بود . با پا های لرزان بالا رفت و به پنجره رسید . اتاق تاریک بـود، همـان
گونه که ترکش کرده بود . احساس کرد جسم سیاه تری را روی زمین و نزدیکِ در می بیند . باید چراغ را روشن می کرد
تا دستکش را پیدا کند و کلید آن نزدیک جسد بود . تمام نیرو و جسارتش را جمع کرد، پرده ها را کنـار زد و وارد اتـاق
شد . پایش به شئ نرمی خورد، عقب پرید، صدا در گلویش خفه شد، قلبش دیوانه وار می تپید . انگشتان لرزانش، کلیـد را
پیدا کرد و اتاق غرق نور شد .
ریچارد استرانگ جلوی پایش افتاده بود . راضی بود دنیا را بدهد تا جلوی آن نگـاه خیـره را بگیـرد امـا جنـازه، بـا
چشمان از حدقه درآمده، به طرز هولناکی او را به سوی خود می خواند . با اکراه تمام خـم شـد و دسـتش را بـه طـرف
دسته ی چاقو دراز کرد .
« ! دست ها بالا ! یاالله ! دست ها بالا، پست فطرت »
پـس
بیفتد . در باز بود؛ پسر استرانگ، هفت تیر کشیده و آنجا ایستاده بود . دست ها را به آرامی پشت سر برد .
* * *
بازرسی که دان را به کلانتری می برد، مرد پرحرفی بود و گه گاه فراموش می کرد در منظر قانون، متهم تـا زمـانی
که جرمش ثابت نشده، بی گناه است . به هرحال، به نظراو و با توجه به شواهد، دان مجرم بود .
پرسید : » می دونی شما آخرین نفری بودی که می تونستم به اش شک کنم؟ اگه شما رو توی اتاق و کنار جنازه و با
«. جیب های پر از طلا پیدا نمی کردیم، اصلاً به شما شک هم نمی کردیم . از شانس بدت، به موقع فرار نکردی
دان جوابی نداد . هوای ساعات تاریک پیش از سحر، خیلی خنک بـود و منـزلش سـر راه کلانتـری . خـواهش
کرد به او اجازه دهند پالتویی بردارد .
«... باشه، ولی ما هم با تو می آییم » : بازرس گفت
در پشتی را باز کرد و قبل از زندانی اش، وارد خانه شد . دو پلیس دیگر هم دنبالـشان راه افتادنـد . دان در ایـن فکـر
بود که هیچ راه فراری وجود ندارد که پایش به چیزی روی زمین برخورد کرد .
خم شد و برش داشت . یک باره ضعف کرد . بازرس چراغ را روشن کرد . دان به شئ درون دستش خیره بود .
دستکشی که فکر می کرد در اتاق و کنار جنازه جا گذاشته و برای یافتنش برگشته بود !
« ! آهای آقا ! سرپا وایسا » : پلیسی داد زد
اما دان از بین دست های پلیس، سקֱر خورد و زمین افتاد .