ترجمه: فرشاد قدیری The Kitten
بچه گربه
ریچارد رایت
(Richard Wright)
ما در یک خانهی آجری تک واحدی در ممفیس زندگی میکردیم که کلنگی شده بود. این خانهی سنگی و پیادهروهای سیمانی برای من بسیار دلگیر و کسالتبار بود. نه سبزهای و نه تحرکی، این شهر درست مثل مُرده بنظر میرسید. تمام فضای زندگی برای ما چهار نفر، یعنی من، برادرم و پدر و مادرم، شامل یک آشپزخانه و یک اتاق خواب میشد. در قسمت جلو و عقب خانه سنگفرش شده بود که من و برادرم میتوانستیم آنجا بازی کنیم اما من تا مدتها از اینکه تنهایی قدم به خیابانهای این شهر غریبه بگذارم، میترسیدم.
در این خانهی کلنگی بود که برای اولین بار شخصیت پدرم کاملاً جزو نگرانیهای من قرار گرفت. او به عنوان یک باربر شبکار در داروخانهی خیابان بیل کار میکرد. پدرم وقتی برایم مهم، و البته جزو مسائل ممنوعه شد که فهمیدم نباید موقع خواب روزانهی او صدایم دربیاید. او یک مستبد به تمام معنی در خانوادهی ما بود و من هرگز در حضور او نمیخندیدم. من عادت داشتم همیشه کنار در ورودی آشپزخانه از ترس قایم شوم و به آن هیکل گُندهای که جلوی میز و روی صندلی ولو شده بود نگاه کنم. همانطور که او آبجو را با یک لیوان حلبی سطلمانند سر میکشید، به او زُل میزدم، او آبجو را یک ضرب سر میکشید، آهی میکشید، آروق میزد، با چشمان بسته سرش را به سمت شکم برآمدهاش میانداخت. او واقعاً چاق بود و شکم ورآمدهاش همیشه از روی کمربندش آویزان بود. او همیشه برای من یک غریبه بود، همیشه یک جور بیگانه و یک آدم سرد بود.
یک روز صبح من و برادرم وقتی داشتیم پشت خانهیمان بازی میکردیم، یک بچهگربهی ولگرد را پیدا کردیم که با صدای بلندی بطور ممتد میومیو میکرد. ما یکم از باقیماندهی غذایمان را بعلاوهی مقداری آب به او دادیم، اما او هنوز هم صدا میکرد. پدرم که لباس زیر پوشیده بود با حالت خوابآلودی تلوتلو خوران از در پشتی آمد و گفت که ساکت باشیم. ما بهش گفتیم که این سروصداها کار این بچهگربه است و او هم با تشر گفت که بیاندازیمش بیرون. ما سعی کردیم بیرونش کنیم اما او از جایش تکان نخورد. پدرم در حالیکه با تشر دستهایش را تکان میداد فریاد زد:
”گمشو!“
بچهگربهی لاغرمُردنی همانجا ایستاد، خودش را جلوی پاهای ما جمع کرد و طوری میومیو کرد که انگار دارد ناله میکند.
پدرم دیگر منفجر شد:”اون جونور لعنتی رو بُکُش! هر کاری لازمه بکن، فقط اینجا نباشه!“
او تلوتلو خوران به داخل خانه بازگشت. از فریادهای پدرم متنفر بودم و آنطور که او مرا عصبی میکرد، من هرگز نمیتوانستم چنین احساسی را متقابلاً به او بفهمانم. چطور میتوانستم تلافیاش را سرش دربیاورم؟ آها فهمیدم... او گفت که بچهگربه را بکشم، حالا تنفر عمیق من از او، مرا وامیدارد تا دقیقاً عین کلماتش را اجرا کنم.
به برادرم گفتم:«اون بهمون گفت که بچهگربه رو بکشیم.»
برادرم گفت:«منظوری نداشت.»
«چرا داشت. و منم میکشمش.»
برادرم گفت: «اونوقت اون زجه میزنه.»
من گفتم: «وقتی بکشمش دیگه نمیتونه زجه بزنه.»
برادرم با حالت اعتراضی گفت: «منظور پدر واقعاً کشتن نبود.»
من گفتم: «چرا بود. تو خودت هم شنیدی.»
برادرم از ترسش گذاشت و رفت. من یک مقدار طناب پیدا کردم و آنرا به شکل یک حلقهی دار درآوردم و دور گردن آن بچه گربه سفتش کردم، دور یک میخ انداختم و سپس آن حیوان را از زمین بالا کشیدم. او نفس خفهای کشید، کف از دهانش بیرون زد، دست و پا میزد، عین پاندول پیچ و تاب خورد، دیوانهوار به هوا چنگ میزد؛ در آخر دهانش باز ماند و زبان صورتی کمرنگش به شکلی بیجان بیرون افتاد. من طناب را به میخ گره زدم و رفتم تا برادرم را پیدا کنم. او در گوشهای از ساختمان خانه چُمباتمه زده بود.
با صدای نجواگونهای گفتم: «کشتمش.»
برادرم گفت: «کار بدی کردی.»
من با رضایت کامل گفتم: «حالا بابا میتونه چرت بزنه.»
برادرم گفت: «منظورش این نبود که بکشیش.»
من پرسیدم: «پس چرا گفت که این کار رو بکنم.»
برادرم نمیتوانست جوابی بدهد؛ او با وحشت به به بچه گربهی دار زده شده زل زده بود.
با حالت هشدارگونهای گفت: « آهِش تو رو میگیره.»
من گفتم: «او توله گربه الآن دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه.»
برادرم درحالیکه به سمت داخل خانه میدوید گفت: «میرم میگم.»
درحالیکه در ذهنم برای چرندیات پدرم به دنبال جواب بودم، منتظر ماندم، انتظار میکشیدم تا با تکرار حرفهای خودش لذت ببرم، گرچه میدانستم که او از روی عصبانیت آن حرف را زده بود. مادرم با عجله به سمت من آمد در حالیکه دستش را با پیشبندش خشک میکرد. وقتی بچه گربه را دید که به طناب آویزان است، سرجایش خشکش زد و رنگش مثل گچ سفید شد.
او پرسید: «خدای من، تو چکار کردی؟»
من توضیح دادم: «اون توله گربه داشت سروصدا میکرد و بابا هم گفت که بکشمش.»
مادرم گفت: «بیشعور پَست! واسهی این کارت یک کتکی از بابات بخوری!»
من گفتم: «اما اون خودش گفت که بکشمش.»
«دهنتو ببند!»
او دستم را محکم گرفت و مرا به سمت جای خواب پدرم کشید و ماجرا را به او گفت.
پدرم با عصبانیت گفت: «تو خوب میدونی که منظورم چی بود.»
من گفتم: «تو خودت گفتی که بکشمش.»
او گفت: «من گفتم بندازش بیرون.»
من با سرسختی جواب دادم: «تو گفتی که بکشمش.»
پدرم با حالت نفرتانگیزی فریاد زد: «تا نزدم لِهات کنم از جلو چشمم گمشو بیرون.» و سپس به تختخوابش برگشت.
من اولین پیروزیام را در مقابل پدرم بدست آورده بودم. من کاری کرده بودم تا باور کند که من کلماتش را همانگونه که هستند دریافت میکنم. او اکنون بدون خطرات مسئولیتش نمیتوانست مرا تنبیه کند. از اینکه توانسته بودم راهی پیدا کنم تا سرزنشها را، جلوی رویش به سمت او نشانه بگیرم، خوشحال بودم. من باعث شدم تا او احساس کند که اگر مرا بخاطر کشتن آن بچه گربه شلاق بزند، من دیگر هرگز به معنی اصلی کلمات او توجه نخواهم کرد. من کاری کردم تا بداند که من او را فردی بیرحم و پست میدانم و بدون ترس از تنبیه او، این کار را کرده بودم.
اما مادرم، که افکار بازتری داشت، با انگشت گذاشتن بر روی احساساتم، کاری کرد تا تاوانش را پس دهم، تاوانی بخاطر عذاب وجدانِ گرفتن یک زندگی. در تمام آن بعد از ظهر، مادرم کلماتی حساب شده را تحویلم داد که در ذهنم یک گروه از موارد شیطانی نامرئی را نشانم دادند، مواردی شامل پس دادن تقاص برای آنچه که انجام داده بودم. هر چه به غروب نزدیک میشدیم، نگرانی بیشتر مرا در بر میگرفت و از اینکه تنهایی وارد یک اتاق خالی بشوم، وحشت داشتم.
مادرم گفت: «تو یک بدهی داری که هرگز قادر به بازپرداختش نیستی.»
من زیر لب گفتم: «متأسفم.»
مادرم گفت: «متأسف بودن تو اون بچه گربه رو دوباره زنده نمیکنه.»
سپس قبل از آنکه به تختخوابم بروم، او یک مسئولیت فلج کننده را به گردنم انداخت؛ او دستور داد تا در تاریکی شب بیرون بروم، یک قبر بِکَنم و بچه گربه را به خاک بسپارم.
من فریاد زدم: «نه!» احساس میکردم که اگر بیرون بروم، ارواح شیطانی مرا به دور دستها خواهند برد.
او آمرانه گفت: «برو بیرون و اون بچه گربهی بیچاره رو خاکش کن.»
«من میترسم.»
او پرسید: «وقتی داشتی طناب به گردن اون بچه گربه میانداختی، اون نترسیده بود؟»
من بهانه آوردم: «اما اون فقط یه حیوون بود.»
او گفت: «ولی جون داشت. میتونی دوباره زندهاش کنی؟»
من گفتم: «اما بابا گفت که بکشش.» سعی کردم مسئولیت وجدانیام را به گردن پدرم بیاندازم.
مادرم محکم با کف دستش به دهانم کوبید.
«دروغ نگو! تو خیلی خوب میدونستی منظورش چیه!»
من با عصبانیت فریاد زدم: «نمیدوستم.»
او یک بیلچه را با خشونت کف دستم گذاشت.
«برو بیرون و یه چاله بکن، بعدشم او بچه گربه رو خاکش کن!»
من تلوتلوخوران قدم بر شب تاریک گذاشتم، پاهایم از ترس میلرزیدند. گرچه آن بچه گربه را خودم کشته بودم ولی مادرم با حرفهایش دوباره آنرا در ذهنم زنده کرده بود. اندیشیدم: وقتی آن بچه گربه را در دست میگرفتم، مگر او با من چکار کرده بود؟ آیا به چشمانم چنگ زده بود؟ همانطور که کورمالکورمال بدنبال آن بچه گربهی مرده در دل شب دستدست میکردم، مادرم بیصدا پشت سرم آمد، درحالیکه در تاریکی قابل دیدن نبود، صدای نافذش در سرم پیچید.
التماسش کردم: «مامان، بیا و کنارم بایست.»
او با صدایی بیرحم از درون تاریکی ترسناک گفت: «تو در کنار اون بچه گربه نموندی، حالا چرا من باید کنار تو بمونم.»
من با صدایی ضعیف و گرفته گفتم: «من نمیتونم پیداش کنم.» احساس میکردم که آن بچه گربه با چشمانی سرشار از ملامت به من زل زده است.
او گفت: «به خاک بسپرش.»
با تنی لرزان، من به طناب چنگ زدم و بچه گربه با صدای خفهای روی پیادهرو افتاد، صدایی که برای روزها و شبهای زیادی در ذهنم میپیچید. سپس به فرمان مادرم من نقطهای را بر روی زمین نشان کردم، یک گودال کوچک کندم و بچه گربهی بیجان را به خاک سپردم؛ وقتی بدن خشک شدهاش را جابجا میکردم، انگار که پوستم سوزنسوزن میشد. وقتی کار خاکسپاری تمام شد، آهی کشیدم و به ساختمان خانه زل زدم اما مادرم دوباره دستم را کشید و وادارم کرد که دوباره به آرامگاه بچه گربه نگاه کنم.
او گفت: «چشمانت را ببند و بعد از من تکرار کن.»
من محکم چشمانم را بستم و دست مادرم را در دستم فشردم.
«خداوندا، ای آفرینندهی همهی ما، مرا ببخش، چراکه نمیدانستم دارم چکار میکنم...»
من تکرار کردم: « خداوندا، ای آفرینندهی همهی ما، مرا ببخش، چراکه نمیدانستم دارم چکار میکنم...»
«و زندگی حقیرانهی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»
من تکرار کردم: « و زندگی حقیرانهی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»
«و هنگامی که من امشب در خواب هستم، نفس زندگیام را از من نگیر...»
دهانم را باز کردم، اما کلمهای از آن بیرون نیامد. ذهنم از وحشت یخ کرده بود. تصور کردم که دارم برای نفس کشیدن تقلا میکنم و در خواب جان میدهم. از دست مادرم فرار کردم و در دل تاریکی شب دویدم، گریه میکردم، از ترس میلرزیدم.
با هقهق گفتم: «نه.»
مادرم بارها صدایم زد اما من توجهی نکردم.
در آخر شب او به من گفت: «خوب، فکر کنم دَرسِت رو یاد گرفتی»
با حالی پشیمان به سوی تختخوابم رفتم، به این امید که دیگر بچه گربهای را نبینم.
ریچارد رایت (1908 – 1960)