The Sniper
(Liam O'Flaherty)
ترجمهی فرشاد قدیری
تکتیرانداز
آفتاب غروب طولانی ماه جون به خاموشی گراییده بود. دوبلین[1] در تاریکی شب به روی زمین دراز کشیده بود اما نور کم رمق ماه که لابلای ابرهای پشم مانند پراکنده میشد، مسیر راه خیابانها و دریاچهی لیفی[2] را نمایان میساخت. در اطراف بخشی که از چهار طرف محاصره شده بود، سلاحهای سنگین غریدند. در همه جای شهر سلاحها و تفنگها سکوت شب را بطور ناگهانی شکستند، مانند پارس سگی در مزرعهای ساکت و بیصدا. حکومتیها و آزادی خواهان جنگ داخلی را آغاز کرده بودند.
در بالای پل اُ-کانل[3] یکی از تک تیراندازان حکومتی روی زمین دراز کشیده و نظارهگر بود. تفنگدار او نیز در کنارش روی زمین دراز کشیده بود و از شانههایش یک دوربین نظامی آویزان بود. چهرهاش صورت یک دانشآموز را نشان میداد، لاغر و سختی کشیده، اما چشمانش برق سردی از تعصب را در خود داشتند. چشمان او نگاهی نافذ و متفکر را نمایان میکرد، چشمان یک مرد که به دیدن مرگ عادت کرده بودند.
او حریصانه ساندویچی را گاز میزد زیرا از صبح آنروز چیزی نخورده بود و حالا میل شدیدی به خوردن داشت. او ساندویچ را تا آخر خورد و سپس قمقمهای را از جیبش درآورد و در یک آن جرعهای دهان پُرکن را از آن سر کشید. دوباره قمقمه را در جیبش گذاشت. برای لحظهای مکث کرد تا ببیند میتواند سیگاری دود کند یا نه. این کار خطرناکی بود زیرا ممکن بود نور سیگار در تاریکی شب دیده شود و دشمن آنها را بیابد. تصمیم گرفت این خطر را به جان بخرد. یک نخ سیگار را دهانش گذاشت، کبریتی زد، با عجله پُکی به سیگار زد و بیدرنگ آتش آنرا پنهان کرد. تقریباً بلافاصله یک گلوله به سقف پل، جایی که در آن سنگر گرفته بود اصابت کرد. تک تیرانداز پک دیگری به سیگار زد و باز هم آنرا پنهان کرد. زیر لب فحشی داد و به صورت سینهخیز آنجا را ترک کرد.
دائماً سرش را بالا میآورد تا از روی جایی که پناه گرفته بود، نگاهی بیاندازد. برقی را دید و سپس گلولهای با صدای شکافتن هوا از بالای سرش رد شد. بیدرنگ سرش را دزدید. او برق فشنگ را دیده بود که نقطهی مقابل خیابان آمده بود.
او غلطی زد تا اینکه پشت یک دودکش بلند یک ساختمان پنهان شد، طوری که هنوز میتوانست از بالای جایی که پناه گرفته بود، دید کافی داشته باشد. چیزی برای دیدن وجود نداشت، تنها صحنهی دلگیرری از ردیف سقف خانهها که بسوی آسمان نیلی قد کشیده بودند. دشمنان او پناه گرفته بودند.
همان موقع یک ماشین نظامی زرهپوش به سمت پل آمد و به آرامی به بالای خیابان رسید. پانزده متر آنطرفتر در نقطهی مقابل خیابان متوقف شد. تکتیرانداز میتوانست صدای موتور آنرا بشنود. قلبش تندتر زد. آن ماشین دشمن بود. او میخواست که شلیک کند اما میدانست که بیفایده است. امکان نداشت که فشنگهای او زرهی فولادی آن هیولای خاکستری را سوراخ کند.
سپس از گوشهی خیابان سر و کلهی یک پیرزن پیدا شد. سرش با یک شال پاره و کهنه پوشیده شده بود. او با مردی که در برجک محافظ ماشین بود شروع به حرف زدن کرد. او به سقف اشاره کرد، جایی که تکتیرانداز در آنجا دراز کشیده بود، یک جاسوس.
در برجک باز شد. سر و کلهی مردی در حالیکه به سمت تکتیرانداز نگاه میکرد، پیدا شد. تکتیرانداز تفنگش را بالا آورد و شلیک کرد. سر آن مرد به سختی به دیوارهی برجک برخورد کرد. زن به سرعت به سمت دیگر خیابان دوید. تکتیرانداز دوباره شلیک کرد. زن چرخی زد و با صدای جیغی به داخل راهآب خیابان افتاد.
ناگهان از نقطهی مقابل سقف صدای شلیکی آمد و تکتیرانداز با دشنامی اسلحهاش را رها کرد. اسلحهی او با صدای بلندی به روی سقف افتاد. تکتیرانداز گمان کرد که صدای آن حتی مردگان را نیز بیدار خواهد کرد. او خم شد تا اسلحهاش را بردارد اما نتوانست. بازویش گلوله خورده بود. او با ناله و زیر لب گفت: «گلوله خوردم.»
هنگامی که به روی سقف میافتاد، با کمر پشت کمینگاهش غلط زد. با دست چپش جای زخم روی بازوی راستش را لمس کرد. خون به آرامی از آستین لباس نظامیاش بیرون میزد. دردی حس نمیکرد، تنها بیحس شده بود، انگار که دستش قطع شده باشد.
به سرعت چاقویش را از جیبش درآورد، و همانطور که در پناهگاهش پنهان شده بود، آستینش را بُرید. یک سوراخ کوچک در جایی که گلوله وارد شده بود، وجود داشت. اما از طرف دیگر دستش بیرون نزده بود. گلوله داخل استخوان باقیمانده بود. استخوانش باید شکسته شده باشد. او سعی کرد دستش را از زیر جای زخم خم کند و دستش نیز براحتی خم شد اما اینبار از درد دندانهایش را به هم فشرد.
سپس لباس فرمش را درآورد و جیبش را با چاقو پاره کرد. او سر بطری حاوی آیودین را شکست و چند قطره از آنرا بروی زخمش ریخت. دردی ناگهانی در وجودش پیچید. تکهای از لباسش را روی زخم مچاله کرد و فشار داد و بعد دور آن را پیچید. با آخرین قدرتی که داشت دندانهایش را به هم فشار داد.
سپس همانطور که هنوز پناه گرفته بود چشمانش را بست، سعی کرد بر دردش فائق شود.
در خیابان زیر کمینگاهش همه چیز آرام شده بود. ماشین زرهپوش به سرعت متواری شد، درحالیکه خدمهی آن بروی برجکش مرده بود. جسد زن هنوز داخل راهآب خیابان بود.
تکتیرانداز برای مدت طولانی همانجا دراز کشید تا از زخمش مراقبت کند و نقشهی فرار بکشد. نباید به هنگام صبح او را زخمی به روی سقف پیدا میکردند. دشمن از سقف روبرو میتوانست او را به هنگام فرار هدف قرار دهد. او باید دشمن را میکشت ولی قادر به استفاده از اسلحهاش نبود. او تنها یک هفتتیر برای این کار داشت. بنابراین نقشهای کشید.
کلاه نظامیاش را درآورد، او کلاهش را سر لولهی تفنگش کذاشت. سپس آنرا به آرامی از کمینگاهش بالا آورد تا اینکه از طرف مقابل خیابان قابل رویت باشد. تقریباً بلافاصله جوابش را گرفت و یک گلوله کلاهش را سوراخ کرد. تکتیرانداز تفنگش را رو به جلو خم کرد. کلاه بروی کف خیابان افتاد. سپس، تفنگش را به حالت نیمه خم گرفت، تکتیرانداز دست چپش را بروی سقف انداخت، طوری که انگار ناکار شده است. بعد از چند لحظه، او گذاشت تا تفنگش به کف خیابان بیفتد. سپس به روی سقف افتاد و بطور سینه خیز، دستش را با خود میکشید.
همانطور که لنگلنگان ولی به سرعت به سمت چپ میرفت، به گوشهی سقف نگاهی انداخت. کلکش گرفته بود. تکتیرانداز طرف مقابل که افتادن کلاه و تفنگ او را دیده بود، گمان کرده بود که آن مرد را کشته است. او حالا پشت یک ردیف از دودکشها ایستاده بود و مستقیم سرش را به سمت غرب آسمان گرفته بود و به نقطهای بیهدف نگاه میکرد.
تکتیرانداز طرفدار حکومت لبخندی زد و هفتتیرش را از لبهی پناهگاهش برداشت. فاصله حدود پنجاه متر بود، یک تیر در تاریکی به دیستش اصابت کرده بود و دست راستش چنان درد میکرد که انگار هزار تکه شده بود. او یک هدف غیر قابل گذشت داشت. دستش مشتاقانه میلرزید. لبهایش را به یکدیگر فشرد، نفس عمیقی از بینی کشید و شلیک کرد. از جوابی که دریافت کرد تقریبا کر شده بود و دستش به سرعت به عقب پرتاب شد.
وقتی دود ناشی از تیراندازی محو شد، او به روبرویش نگاهی انداخت و از خوشحالی فریادی کشید. دشمن او گلوله خورده بود.در حالیکه مرگ را حس میکرد، بر روی لبهی پناهگاهش تلوتلو خورد. سعی کرد روی پایش بایستد اما به آرامی رو به جلو افتاد، انگار که در رویا سِیر میکرد. تفنگش از دستش افتاد، به کنارهی پناهگاهش برخورد کرد و افتاد، بروی میلهی پارچهی تبلیغاتی یک آرایشگاه افتاد و سپس به شکلی ناهنجار با کف پیادهرو برخورد کرد.
وقتی مردی که بروی سقف در حال مرگ بود، تلوتلومیخورد و میافتاد، بدنش در هوا چرخید و چرخید و با صدای دلخراشی به کف زمین برخورد کرد و همانجا دراز کش ماند.
تکتیرانداز افتادن و دشمنش را دید و به خود لرزید. شوق جنگ در وجودش خشک شد. او پشیمان و نادم شده بود. عرق بر پیشانیاش نشست. در حالیکه بخاطر زخمش ضعیف شده بود و تمام روز گرم تابستان را بدون غذا و آب بالای سقف به دیدهبانی پرداخته بود، او از دیدن خُرد شدن جسد دشمنش منزجر شد. دندانهایش به هم میخوردند، او شروع به حرف زدن با خود کرد، به جنگ لعنت میفرستاد، به خودش فحش میداد و به زمین و زمان فحاشی میکرد.
او به هفتتیری که در دستش دود میکرد نگاهی انداخت و با لعن و نفرین آنرا بروی کف زمین کنار پایش انداخت. هفتتیر به شکلی نامنظم بروی زمین غلطید و گلولهای دیگر با صدای شکافتن هوا از کنار سر تکتیرانداز عبور کرد. در حالیکه از ترش شک شده بود دوباره به خودش آمد. سرجایش میخکوب شده بود. ابری از ترس ذهنش را فرا گرفت و او به خنده افتاد.
قمقمهی آبش را از جیبش درآورد، تا آخر آنرا سر کشید. او تحت تاثیر ذهنش احساس پوچی میکرد. او تصمیم گرفت از روی سقفپایین بیاید و برای گزارش به فرماندهاش دنبال او بگردد. همه جا سکوت برقرار بود. دیگر خطری در خیابان او را تهدید نمیکرد. او هفتتیرش را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس لنگلنگان در زیر نور آسمان و از کنار خانهها راه افتاد.
وقتی که تکتیرانداز به کنارهی خط خیابان رسید، ناگهان احساس کنجکاویاش او را فرا گرفت تا به تکتیرانداز دشمن که خودش او را کشته بود، نگاهی بیاندازد. به خود گفت هر کسی که بوده باشد، براستی تیرانداز خوبی بود. نمیدانست که آیا او را میشناسدیا خیر. شاید قبل از اینکه از ارتش جدا شود، در گروه خودش بوده است. او تصمیم گرفت به سمتش برود و نگاهی به او بیاندازد. او نگاهی به اطراف گوشهی خیابان اُ-کانل انداخت. در قسمت بالای خیابان آتشبار سنگینی بود اما اطراف جایی که او ایستاده بود، سکوت حکمفرما بود.
تکتیرانداز در طول خیابان براه افتاد. یک مسلسل اطراف او را با بارانی از گلوله به رگبار بست اما او گریخت. او صورتش را کنار جسد بروی زمین پنهان کرد. مسلسل از کار ایستاد.
وقتی تکتیرانداز صورتش را به سمت جسد برگرداند، به صورت برادر خودش نگریست.
[1] -Dublin
[2] -Liffey
[3] -O'Connel
ترجمه: فرشاد قدیری The Kitten
بچه گربه
ریچارد رایت
(Richard Wright)
ما در یک خانهی آجری تک واحدی در ممفیس زندگی میکردیم که کلنگی شده بود. این خانهی سنگی و پیادهروهای سیمانی برای من بسیار دلگیر و کسالتبار بود. نه سبزهای و نه تحرکی، این شهر درست مثل مُرده بنظر میرسید. تمام فضای زندگی برای ما چهار نفر، یعنی من، برادرم و پدر و مادرم، شامل یک آشپزخانه و یک اتاق خواب میشد. در قسمت جلو و عقب خانه سنگفرش شده بود که من و برادرم میتوانستیم آنجا بازی کنیم اما من تا مدتها از اینکه تنهایی قدم به خیابانهای این شهر غریبه بگذارم، میترسیدم.
در این خانهی کلنگی بود که برای اولین بار شخصیت پدرم کاملاً جزو نگرانیهای من قرار گرفت. او به عنوان یک باربر شبکار در داروخانهی خیابان بیل کار میکرد. پدرم وقتی برایم مهم، و البته جزو مسائل ممنوعه شد که فهمیدم نباید موقع خواب روزانهی او صدایم دربیاید. او یک مستبد به تمام معنی در خانوادهی ما بود و من هرگز در حضور او نمیخندیدم. من عادت داشتم همیشه کنار در ورودی آشپزخانه از ترس قایم شوم و به آن هیکل گُندهای که جلوی میز و روی صندلی ولو شده بود نگاه کنم. همانطور که او آبجو را با یک لیوان حلبی سطلمانند سر میکشید، به او زُل میزدم، او آبجو را یک ضرب سر میکشید، آهی میکشید، آروق میزد، با چشمان بسته سرش را به سمت شکم برآمدهاش میانداخت. او واقعاً چاق بود و شکم ورآمدهاش همیشه از روی کمربندش آویزان بود. او همیشه برای من یک غریبه بود، همیشه یک جور بیگانه و یک آدم سرد بود.
یک روز صبح من و برادرم وقتی داشتیم پشت خانهیمان بازی میکردیم، یک بچهگربهی ولگرد را پیدا کردیم که با صدای بلندی بطور ممتد میومیو میکرد. ما یکم از باقیماندهی غذایمان را بعلاوهی مقداری آب به او دادیم، اما او هنوز هم صدا میکرد. پدرم که لباس زیر پوشیده بود با حالت خوابآلودی تلوتلو خوران از در پشتی آمد و گفت که ساکت باشیم. ما بهش گفتیم که این سروصداها کار این بچهگربه است و او هم با تشر گفت که بیاندازیمش بیرون. ما سعی کردیم بیرونش کنیم اما او از جایش تکان نخورد. پدرم در حالیکه با تشر دستهایش را تکان میداد فریاد زد:
”گمشو!“
بچهگربهی لاغرمُردنی همانجا ایستاد، خودش را جلوی پاهای ما جمع کرد و طوری میومیو کرد که انگار دارد ناله میکند.
پدرم دیگر منفجر شد:”اون جونور لعنتی رو بُکُش! هر کاری لازمه بکن، فقط اینجا نباشه!“
او تلوتلو خوران به داخل خانه بازگشت. از فریادهای پدرم متنفر بودم و آنطور که او مرا عصبی میکرد، من هرگز نمیتوانستم چنین احساسی را متقابلاً به او بفهمانم. چطور میتوانستم تلافیاش را سرش دربیاورم؟ آها فهمیدم... او گفت که بچهگربه را بکشم، حالا تنفر عمیق من از او، مرا وامیدارد تا دقیقاً عین کلماتش را اجرا کنم.
به برادرم گفتم:«اون بهمون گفت که بچهگربه رو بکشیم.»
برادرم گفت:«منظوری نداشت.»
«چرا داشت. و منم میکشمش.»
برادرم گفت: «اونوقت اون زجه میزنه.»
من گفتم: «وقتی بکشمش دیگه نمیتونه زجه بزنه.»
برادرم با حالت اعتراضی گفت: «منظور پدر واقعاً کشتن نبود.»
من گفتم: «چرا بود. تو خودت هم شنیدی.»
برادرم از ترسش گذاشت و رفت. من یک مقدار طناب پیدا کردم و آنرا به شکل یک حلقهی دار درآوردم و دور گردن آن بچه گربه سفتش کردم، دور یک میخ انداختم و سپس آن حیوان را از زمین بالا کشیدم. او نفس خفهای کشید، کف از دهانش بیرون زد، دست و پا میزد، عین پاندول پیچ و تاب خورد، دیوانهوار به هوا چنگ میزد؛ در آخر دهانش باز ماند و زبان صورتی کمرنگش به شکلی بیجان بیرون افتاد. من طناب را به میخ گره زدم و رفتم تا برادرم را پیدا کنم. او در گوشهای از ساختمان خانه چُمباتمه زده بود.
با صدای نجواگونهای گفتم: «کشتمش.»
برادرم گفت: «کار بدی کردی.»
من با رضایت کامل گفتم: «حالا بابا میتونه چرت بزنه.»
برادرم گفت: «منظورش این نبود که بکشیش.»
من پرسیدم: «پس چرا گفت که این کار رو بکنم.»
برادرم نمیتوانست جوابی بدهد؛ او با وحشت به به بچه گربهی دار زده شده زل زده بود.
با حالت هشدارگونهای گفت: « آهِش تو رو میگیره.»
من گفتم: «او توله گربه الآن دیگه حتی نمیتونه نفس بکشه.»
برادرم درحالیکه به سمت داخل خانه میدوید گفت: «میرم میگم.»
درحالیکه در ذهنم برای چرندیات پدرم به دنبال جواب بودم، منتظر ماندم، انتظار میکشیدم تا با تکرار حرفهای خودش لذت ببرم، گرچه میدانستم که او از روی عصبانیت آن حرف را زده بود. مادرم با عجله به سمت من آمد در حالیکه دستش را با پیشبندش خشک میکرد. وقتی بچه گربه را دید که به طناب آویزان است، سرجایش خشکش زد و رنگش مثل گچ سفید شد.
او پرسید: «خدای من، تو چکار کردی؟»
من توضیح دادم: «اون توله گربه داشت سروصدا میکرد و بابا هم گفت که بکشمش.»
مادرم گفت: «بیشعور پَست! واسهی این کارت یک کتکی از بابات بخوری!»
من گفتم: «اما اون خودش گفت که بکشمش.»
«دهنتو ببند!»
او دستم را محکم گرفت و مرا به سمت جای خواب پدرم کشید و ماجرا را به او گفت.
پدرم با عصبانیت گفت: «تو خوب میدونی که منظورم چی بود.»
من گفتم: «تو خودت گفتی که بکشمش.»
او گفت: «من گفتم بندازش بیرون.»
من با سرسختی جواب دادم: «تو گفتی که بکشمش.»
پدرم با حالت نفرتانگیزی فریاد زد: «تا نزدم لِهات کنم از جلو چشمم گمشو بیرون.» و سپس به تختخوابش برگشت.
من اولین پیروزیام را در مقابل پدرم بدست آورده بودم. من کاری کرده بودم تا باور کند که من کلماتش را همانگونه که هستند دریافت میکنم. او اکنون بدون خطرات مسئولیتش نمیتوانست مرا تنبیه کند. از اینکه توانسته بودم راهی پیدا کنم تا سرزنشها را، جلوی رویش به سمت او نشانه بگیرم، خوشحال بودم. من باعث شدم تا او احساس کند که اگر مرا بخاطر کشتن آن بچه گربه شلاق بزند، من دیگر هرگز به معنی اصلی کلمات او توجه نخواهم کرد. من کاری کردم تا بداند که من او را فردی بیرحم و پست میدانم و بدون ترس از تنبیه او، این کار را کرده بودم.
اما مادرم، که افکار بازتری داشت، با انگشت گذاشتن بر روی احساساتم، کاری کرد تا تاوانش را پس دهم، تاوانی بخاطر عذاب وجدانِ گرفتن یک زندگی. در تمام آن بعد از ظهر، مادرم کلماتی حساب شده را تحویلم داد که در ذهنم یک گروه از موارد شیطانی نامرئی را نشانم دادند، مواردی شامل پس دادن تقاص برای آنچه که انجام داده بودم. هر چه به غروب نزدیک میشدیم، نگرانی بیشتر مرا در بر میگرفت و از اینکه تنهایی وارد یک اتاق خالی بشوم، وحشت داشتم.
مادرم گفت: «تو یک بدهی داری که هرگز قادر به بازپرداختش نیستی.»
من زیر لب گفتم: «متأسفم.»
مادرم گفت: «متأسف بودن تو اون بچه گربه رو دوباره زنده نمیکنه.»
سپس قبل از آنکه به تختخوابم بروم، او یک مسئولیت فلج کننده را به گردنم انداخت؛ او دستور داد تا در تاریکی شب بیرون بروم، یک قبر بِکَنم و بچه گربه را به خاک بسپارم.
من فریاد زدم: «نه!» احساس میکردم که اگر بیرون بروم، ارواح شیطانی مرا به دور دستها خواهند برد.
او آمرانه گفت: «برو بیرون و اون بچه گربهی بیچاره رو خاکش کن.»
«من میترسم.»
او پرسید: «وقتی داشتی طناب به گردن اون بچه گربه میانداختی، اون نترسیده بود؟»
من بهانه آوردم: «اما اون فقط یه حیوون بود.»
او گفت: «ولی جون داشت. میتونی دوباره زندهاش کنی؟»
من گفتم: «اما بابا گفت که بکشش.» سعی کردم مسئولیت وجدانیام را به گردن پدرم بیاندازم.
مادرم محکم با کف دستش به دهانم کوبید.
«دروغ نگو! تو خیلی خوب میدونستی منظورش چیه!»
من با عصبانیت فریاد زدم: «نمیدوستم.»
او یک بیلچه را با خشونت کف دستم گذاشت.
«برو بیرون و یه چاله بکن، بعدشم او بچه گربه رو خاکش کن!»
من تلوتلوخوران قدم بر شب تاریک گذاشتم، پاهایم از ترس میلرزیدند. گرچه آن بچه گربه را خودم کشته بودم ولی مادرم با حرفهایش دوباره آنرا در ذهنم زنده کرده بود. اندیشیدم: وقتی آن بچه گربه را در دست میگرفتم، مگر او با من چکار کرده بود؟ آیا به چشمانم چنگ زده بود؟ همانطور که کورمالکورمال بدنبال آن بچه گربهی مرده در دل شب دستدست میکردم، مادرم بیصدا پشت سرم آمد، درحالیکه در تاریکی قابل دیدن نبود، صدای نافذش در سرم پیچید.
التماسش کردم: «مامان، بیا و کنارم بایست.»
او با صدایی بیرحم از درون تاریکی ترسناک گفت: «تو در کنار اون بچه گربه نموندی، حالا چرا من باید کنار تو بمونم.»
من با صدایی ضعیف و گرفته گفتم: «من نمیتونم پیداش کنم.» احساس میکردم که آن بچه گربه با چشمانی سرشار از ملامت به من زل زده است.
او گفت: «به خاک بسپرش.»
با تنی لرزان، من به طناب چنگ زدم و بچه گربه با صدای خفهای روی پیادهرو افتاد، صدایی که برای روزها و شبهای زیادی در ذهنم میپیچید. سپس به فرمان مادرم من نقطهای را بر روی زمین نشان کردم، یک گودال کوچک کندم و بچه گربهی بیجان را به خاک سپردم؛ وقتی بدن خشک شدهاش را جابجا میکردم، انگار که پوستم سوزنسوزن میشد. وقتی کار خاکسپاری تمام شد، آهی کشیدم و به ساختمان خانه زل زدم اما مادرم دوباره دستم را کشید و وادارم کرد که دوباره به آرامگاه بچه گربه نگاه کنم.
او گفت: «چشمانت را ببند و بعد از من تکرار کن.»
من محکم چشمانم را بستم و دست مادرم را در دستم فشردم.
«خداوندا، ای آفرینندهی همهی ما، مرا ببخش، چراکه نمیدانستم دارم چکار میکنم...»
من تکرار کردم: « خداوندا، ای آفرینندهی همهی ما، مرا ببخش، چراکه نمیدانستم دارم چکار میکنم...»
«و زندگی حقیرانهی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»
من تکرار کردم: « و زندگی حقیرانهی مرا بر من ببخشا، گرچه من زندگی آن بچه گربه را بر او نبخشیدم...»
«و هنگامی که من امشب در خواب هستم، نفس زندگیام را از من نگیر...»
دهانم را باز کردم، اما کلمهای از آن بیرون نیامد. ذهنم از وحشت یخ کرده بود. تصور کردم که دارم برای نفس کشیدن تقلا میکنم و در خواب جان میدهم. از دست مادرم فرار کردم و در دل تاریکی شب دویدم، گریه میکردم، از ترس میلرزیدم.
با هقهق گفتم: «نه.»
مادرم بارها صدایم زد اما من توجهی نکردم.
در آخر شب او به من گفت: «خوب، فکر کنم دَرسِت رو یاد گرفتی»
با حالی پشیمان به سوی تختخوابم رفتم، به این امید که دیگر بچه گربهای را نبینم.
ریچارد رایت (1908 – 1960)
ترجمه: فرشاد قدیری
Sredny Vashtar (Saki)
سردنی واشتار
کنرادین ده ساله بود و دکتر نظر تخصصیاش را اعلام داشته بود که این پسر تا حداکثر پنج سال دیگر بیشتر زنده نخواهد بود. دکتر چندان خوبی نبود و کمتر میشد روی حرفش حساب کرد اما نظرش توسط خانم دوراب تایید شده بود، کسی که تقریبا برای همه چیز میشد روی او حساب کرد. خانم دوراب دخترخالهی کنرادین بود و البته مراقب او و به چشم کنرادین سه پنجم او دنیایی بود متشکل از اجبار، غیر قابل قبول بودن و واقعیت، و دو پنجم دیگر به شکل نفرتی دائمی و بجا مانده از گذشته، شامل مجموعهی افکار و تصورات او بود. کنرادین تصور میکرد که همین روزها او تسلیم فشار زیاد این چیزهای کسل کننده خواهد شد، چیزهایی مانند بیماری و محدودیتهای خسته کننده و این همه کسالت. بدون تخیلاتش که تحت این همه فشار تنهایی قابل کنترل نبود، او خیلی وقت پیش تسلیم شده بود.
خانم دوراب در صادقانهترین شرایط هرگز اعتراف نمیکرد که از کنرادین خوشش نمیآید گرچه او احتمالا همیشه مراقب بود تا از شیطنتهای پسر جلوگیری کند و این را مسئولیتی میدانست که نباید باعث عصبانیتش شود. کنرادین برای دلیل دیگری از او متنفر بود که بخوبی میتوانست آنرا پنهان کند. برخی از لذتهایی که او میتوانست برای خود دست و پا کند و اشتیاقی که نسبت به این موارد غیر لذتبخش و مراقبش داشته باشد، این تصور بود که او را پشت در قال بگذارد- یک عمل موذیانه تا هیچ راه ورودی پیدا نکند.
در میان این موارد کسالتبار، منظرهی یک باغ بیریخت، با کلی پنجره که آمادهی باز شدن برای پیامهای این کار را بکن و آن را نکن، قابل دیدن بود یا برای یادآوری زمان مصرف داروها از این پنجرهها استفاده میشد. این مورد آخر کمی برایش جذاب بود. چندتا درخت میوه که بطرز حصرتبرانگیزی از دسترس او دور بودند گرچه آنها نمونهای از آن چیزی بودند که در خشکسالی باقیمانده بود؛ احتمالا بسیار مشکل بود که برای آنها مشتری عمدهای یافت که برای تمام محصول آن سال تنها ده شیلینگ بپردازد. به هر حال، در یک گوشهی فراموش شده، تقریبا پشت یک بوتهزار دلگیر، یک انباری ابزار بیاستفاده قرار داشت و کنرادین در آن یک مکان امن یافته بود، چیزی که از جنبههای مختلف برای او یک اتاق بازی و کلیسای نیایش به شمار میرفت. او آنجا را از تعداد بسیاری موجودات خیالی پر کرده بود، مهمانی خاطرهانگیزی از تکههای تاریخ و جدا از ذهن خود، همچنین از دو زندانی زندهی خود با افتخار حرف میزد. در گوشهای یک مرغ نژاد هودانی از ریخت افتاده زندگی میکرد که پسرک حسابی هوایش را داشت و به ندرت رهایش میکرد. در قسمت تاریک پشتی، یک قفس خیلی بزرگ قرار داشت که به دو بخش تقسیم شده بود، یکی بخش جلویی بود با میلههای آهنی. این بخش متعلق به یک موشخرمای درشت هیکل بود که یک پسر قصاب صمیمی آن را قاچاقی به او داده بود، قفس و تمام چیزها را، در همینجایی که بودند، به صورتی که انگار گنجینهی بسیار مخفی از نقرهجات کوچک است. کنرادین بطرز وحشتناکی از هیولای لاغراندام دندان تیز میترسید اما آن بزرگترین دارایی ارزشمندش بود. این خیلی باحال بود که انبار ابزار تبدیل به یک لذت اسرارآمیز و ترسناک شده بود تا با دقت زیاد دور از چشم اون زن باقی بماند و یک روز دور از چشم فرشتگان او یک نام شگفتانگیز برای اون هیولا انتخاب کند و سپس آن به خدا تبدیل شود و موجودی مقدس گردد. یک هفتهای بود که اون زن به کلیسای نزدیک آنجا نرفته بود و کنرادین را نیز با خود نبرده بود اما برای وی خدمات کلیسا، تنها یک مراسم عجیب و غریب در کاخ ریمون بود. هر پنجشنبه در سکوت دلگرفته و خفهی انباری ابزار او مراسمی استادانه و سرّی را در ستایش خدا اجرا میکرد قبل از آنکه قفس چوبی سرندی واشتار را در خود جای دهد، موشخرمای بزرگ. گلهای قرمز در فصل خودشان و تمشکهای سرخ در زمان زمستان به این معبد هدیه میشدند، برای او یک خدا کسی بود که بدون تحمل هیچ چیزی، قدرتمندانه موضعی مخالف در مقابل همه چیز میگرفت، برخلاف باورهای مذهبی اون زن و تا آنجا که کنرادین میتوانست درک کند. و در جشنی بزرگ دانههای بوتهی جوز در جلوی قفس پراکنده میشد، یک مورد مهم از هدایای مقدس این بود که بوتهی جوز مال دزدی بود. این جشنها بطور نامنظم برگزار میشدند و هر از گاهی بخاطر حوادثی که اتفاق میافتادند، اجرا میگشتند. یکی از این جشنها برای این انجام شد که خانم دوراپ سه روز تمام درد دندان داشت، در تمام این سه روز کنرادین مراسم مذهبی به پا کرد و تقریبا خود را معتقد کرده بود که سرندی واشتار این دندان درد را بوجود آورده است. اگر این درد تنها یک روز دیگر طول میکشید مقدار بوتهی جوز از قفش بیرون میزد.
مرغ هودانی هرگز وارد فرقهی سرندی واشتار نشد. کنرادین از خیلی وقت پیش قبول کرده بود که او یک بیخدا و پیغمبر است. او تمایلی به اینکه بداند بیخدا و پیغمبر شدن چیست نداشت اما تصور میکرد که حالت بیهیجان و غیرمحترمانهای باشد. خانم دوراپ زمینهی جذاب و اساس تمام آن چیزی بود که پسر تنفرش را بر اساس آن تعریف میکرد.
پس از مدتی علاقهی کنرادین در انباری ابزار جذب حراست از آن شد، «این برای او خوب نبود که در هر وضعیت جوّی برای تفریح آنجا باشد»، خانم دوراپ بیدرنگ چنین تصمیمی گرفته بود و سر صبحانه اعلام کرد که مرغ هودانی فروخته شده و شب هنگام تحویل داده شده. او نگاه کوتاهی به کنرادین انداخت، منتظر بود تا او عصبانی شود و داد و بیداد راه بیاندازد و آماده بود تا حسابی حالش را با دلیل و امر کردن جا بیاورد. اما کنرادین ساکت ماند: چیزی برای گفتن نبود. شاید چیزی در اعماق وجودش باعث میشد تا احساس شک داشته باشد، برای عصرانه نان برشته روی میز بود، موضوعی که او معمولا غدغن میکرد چراکه برای پسر بد بود؛ همینطور به این دلیل که لج او را درآورد، یک توهین کشنده در چشمان زنانهی بیشخصیت او.
«فکر کردم از نون برشته خوشت میاد». او این مورد را با یک زخم زبان خاص بیان کرد که البته کنرادی حالیش نشد.
کنرادین گفت: «بعضی وقتها».
در انباری در بعد از ظهر آنروز یک درخواست جدید در قالب دعا برای خدای قفس مرغی صورت گرفت. کنرادین از یک سرود مذهبی برای نیایشش استفاده کرد، امشب او درخواست یک لطف داشت.
«برای من کاری بکن سرندی واشتار».
درخواست ویژهای نبود. اگر سرندی واشتار یک خدا بود، مطمئنان میدانست که چه درخواستی است. و همانطور که به جای خالی مرغ نگاه میکرد، جلوی گریهاش را گرفت، کنرادین دوباره به دنیای پر از نفرت خود بازگشته بود.
و هر شب به هنگام آمدن تاریکی اتاق خوابش و هر بعد از ظهر به هنگام غروب انباری ابزار، نفرین پر سوز کنرادین به هوا میرفت: «سرندی واشتار، برای من کاری بکن».
خانم دوراپ متوجه شده بود که او از رفتن به انباری دست نکشیده است و یک روز او برای سرکشی به اتاق پسر رفت.
او پرسید: «توی اون جامرغی چی نگه میداری؟ حتما جونور کثیفیه. من همهشونو میاندازم دور».
کنرادین لبهایش را به هم فشرد. اما اون زن اتاق او را گشت تا اینکه کلید مخفی را که با دقت پنهان شده بود، پیدا کرد و بلافاصله برای تکمیل کشفیات خود به سمت انباری رفت. بعد از ظهر سردی بود و به کنرادین امر شده بود که در خانه بماند. از بزرگترین پنجرهی سالن غذا خوری، او میتوانست در انباری را ورای بوتههای آن گوشه ببیند. او آن زن را دید که وارد شد و سپس او تصور کرد که آن زن در مرغدانی مقدس را باز میکند و با دقت، با آن چشمان تیزبینش پوشش حصیری خدای مخفیاش را میبیند. شاید او بخاطر بیصبری مزخرفش روی آنرا پس بزند. و کنرادین برای آخرین بار با نفس پر شورش دعا کرد. اما او همانطور که دعا میکرد، میدانست که به آن باور ندارد. او میدانست که آن زن بزودی بیرون میاید درحالی که لبخند تهوعآورش را به لب دارد که خیلی به صورتش میآید و اینکه در طی یکی دو ساعت باغبان خدای شگفتانگیز او را دور میاندازد، خدایی که دیگر وجود نخواهد داشت، بلکه تنها یک موشخرمای قهوهای ساده در یک قفس مرغی خواهد بود. و او میدانست که آن زن به مانند همیشه پیروز میشود و اینکه او بیشتر از هر وقت دیگری تحت آزار و تحکم هوشمندی مافوقش، احساس بیماری خواهد کرد تا اینکه روزی دیگر چیزی برایش باقی نماند و حرف دکتر درست از آب درآید. و در درد و فلاکت شکستش، او سوگواری را از سر گیرد و سرود مرگ را در بیاعتناعی کامل بخواند که:
سرندی واشتار به دور دستها رفته است.
افکارش سرخ بودند و دندانهایش سپید.
دشمنانش طالب صلح بودند اما او مرگ را برایشان به ارمغان آورد.
سرندی واشتار، ای زیبا.
و سپس یکباره دعا خواندن را قطع کرد و بیشتر به پنجره نزدیک شد. در آن انباری هنوز نیمه باز بود و دقایق به سختی طی میشدند. دقایق طولانی به نظر میرسیدند گرچه به هر حال میگذشتند. او سارهایی را تماشا میکرد که در بخشهایی از چمن میدویدند و گاهی میپریدند: او چندین بار آنها شمرد، همزمان با یک چشم حواسش به در بود.
یک خدمتکار با چهرهای درهم به سمت میز آمد تا چای را سرو کند و کنرادین همچنان ایستاده و منتظر بود و تماشا میکرد. امیدی در دلش درحال زنده شدن بود و حالا نوری از پیروزی در چشمانش برق میزد که از صبری طولانی برای پیروزی حکایت داشت. در نفس او همراه با سُروری پنهان، شروع دوبارهای از سرود شادی و شکست دادن وجود داشت. و همزمان چشمانش برقی زد: بیرون آن در یک هیولای قهوهای و زرد رنگ پاکوتاه، با بدن دراز بیرون خواهد آمد با چشمانی که در روشنایی روز برق میزنند و با لکههای خیس و تیرهای که دور دهان و گلوی او را پوشانده است. کنرادین روی زانوهایش نشست. این موشخرمای بزرگ به سمت جوی آب پایین باغ خواهد رفت، برای لحظهای خواهد نوشید، سپس از روی پل چوبی رد شده و بین بوتهها پنهان خواهد شد... چه فراری خواهد داشت سرندی واشتار.
خدمتکار با چهرهای درهم گفت: «چای حاضره. خانم کجا هستن؟».
کنرادین گفت: «اون چند دقیقه پیش رفت توی انباری».
و وقتی خدمتکار برای دعوت از خانم برای چای رفت، کنرادین یک چنگال نان برشتهکنی از کشاب برداشت و برای خودش یک تکه نان را برشته کرد. و در خلال برشته کردن آن و کرهی زیاد روی آن مالیدن و البته لذت خوردن آنرا چشیدن، کنرادین به صداها و سکوتهایی گوش میداد که از فراسوی در اتاق میآمد و نشان از تشنج و اضطراب ناگهانی داشت. جیغهای بنفش خدمتکار، جیغهایی که در جواب خدمتکار از آشپزخانه بیرون میجهید، صدای کوبیده شدن پاها بروی زمین و عجلهی ساکنان برای کمک و آخر سر بعد از یک سکوت، هقهقهای ناشی از ترس و دست و پا زدن کسانی که هیکل سنگینی را به داخل خانه حمل میکردند.
درحالیکه ریزریز میخندید گفت: «کی میتونه اینو گردن یه بچهی بیچاره بندازه؟ هر کاری هم که بکنم، گردن من نمیافته!». و وقتی آنها بین خودشان سرگرم بحث و گفت و گو بودند، کنرادین برای خودش تکهی دیگری از نان را برشته میکرد.